مه اطرافش به شدت زیاد و جلوی دیدشو گرفته بود.خودشو توی هوا پیدا میکرد.انگار روی ابرها قدم برمیداشت و قرار بود هر لحظه بیوفته!
مرد سفید پوشی چند قدم اونور تر در حالی که یک عصای چوبی به دستش داشت توجهشو خیلی وقت بود که جلب کرده.چهرش بخاطر عدم تمرکز درهم بود.با کلافگی صداش زد.
کریس:تو کی هستی؟
مرد:ای انسان من از عالم غیب آمده ام و از طرف خداواند دستور بر این دارم تا خبری را به تو برسانم.
کریس:چی!؟ودف!؟این یک خواب عمیقِ؟چیز بهتر نبود بهم بدی!؟
مرد:وقتی سر از بالین برداشتی تمامی جملاتم را به خاطر بسپار.
کریس: پشت گوش نندازم.گرفتم...اگر انقدر مهمه که باید آویزه ی گوشم کنم چرا توی خود زمین بهم مستقیم نگفتی!؟این خیلی مسخرس چون به محض اینکه بیدار بشم حتی جدیش نمیگیرم.
مرد:ای انسان سرنوشت تو در دستان آدم های شروری در معرض زشتی و پلیدی است و اندکی به خفقان شدنتان نمانده است.
چند ثانیه مکث کرد.به نظر نمیومد وقت این باشه که بخواد تایمشو با تمسخر بیخیالو بگذرونه.ترس به دلش راه افتاد.شاید این خواب واقعا یک معنی داشت!اطرافشو برانداز کرد.نیشخند بی جونش از بین رفت.
کریس:من...من نمیفهمم چی میگی!
مرد:من میخواهم درباره ی این فرد به تو خبر بدهم.
دستان مرد قسمتی از آسمان رو نشون داد.تصویر محو شده ای از همسرش میون ابرها میدید.روی نوک انگشتاش بلند شد تا بتونه دید بهتری داشته باشه.سوهو با سر پایین افتاده اونجا ایستاده بود و خیلی تار دیده میشد.
مرد:در قلب دنیا جایی برای اون نیست.
کریس:من همه قلبمو میدم بهش.
مرد:کافی نیس.
کریس:بیشتر عاشقش میشم.
مرد:فرشته های بیشتری اینجا به انتظار او و عاشق او هستند.
کریس:همه زندگیمو میدم...فقط اون بمونه!
مرد:فایده ای ندارد.
ماتم زده سرشو پایین انداخت و بغض کرد.طولی نکشید و اون پیرمرد در دلش آشوبی به پا کرد.گرمای وجود سوهو حالا هرچقدر گرم کنارش باعث ادامه دادن به زندگیش میکرد و حالا!...چی میشنید!؟دلش پر میکشید تا همون یک بار در سال باهاش با خوبی حرف بزنه و بهشون خوش بگذره.یک لبخند محو که دلشو سوزوند روی لباش نقش بست.بدن زخم خوردش تحمل این یکی رو نداشت.
کریس:میدونستم یک روز بالاشو باز میکنه و از دستم میره.
مرد:دنیا جای فرشته ها نیست.
کریس:منم میبرین؟
مرد:خیر...تو مجرمی.
کریس:مجرم؟جرم من چیه؟...اینکه عاشقم؟جرم من عاشقیه؟این دیگه خیلی کلیشه ایه!
مرد:اشتباه خواهی کرد!جرم تو قضاوت اشتباهه!
قضاوت اشتباه!
قضاوت اشتباه!پلکاش با شوک از هم باز شد.صدا هنوز توی سرش میپیچید.دستی به گردن عرق کردش کشید.نفسشو شمرده از دهنش بیرون فرستاد.جمله ای که توی سرش اکو میشد رو به زبون آورد.اون پیرمرد!
کریس:قضاوت...اشتباه!صدای قطع شدن شیر آب نشون میداد کار همسرش تموم شده.نمیخواست از خوابش براش بگه.شاید حتی وانمود میکرد اون چند دقیقه نخوابیده.میتونست نشون بده از خستگی در حال مردنه.شاید اینطوری به جای بغل کردنش میتونست اینبار خودش سرشو روی شونه های کوچیکش بذاره و به صدای قلبش گوش کنه.
سوهو از حمام بیرون اومد و بهش نگاه کرد که چطور روی تخت به شکم خوابیده.لبخند شیرینی زد.کریس بی جون بامزه بود و به طرز کیوتی بهش نگاه میکرد.
سوهو:انقدر خسته ای؟
کریس:امشب خیلی پریدیم.
سوهو:اینو که دوباره آوردی!
کریس سرشو روی بالشت چرخوند و به قاب عکسی که حالا از روی پاتختی به دستای سوهو نقل مکان شده بود نگاه کرد.عکس دونفرشون.
کریس:همیشه میارمش...هر جا میخوابم باید بالا سرم باشه.
سوهو:میدونم...حرف احمقانت که میگی خوابت نمیبره.
کریس:احمقانه؟چرا؟
سوهو:چون من تو بغلتم و اصلا نیازی نیست این باشه.
کریس:آیگو..به قاب عکس خودتم حسودی میکنی؟
سوهو:خیلی خب باشه من باختم.
قابو سر جاش برگردوند و حولشو از تنش خارج کرد.نگاه سنگینشو روی خودش دید اما خیلی بیخیال ازش سوال پرسید.
سوهو:موبایلم کو؟
کریس:ا...اونجا.

KAMU SEDANG MEMBACA
** ONE SIDED LOVE **
Fiksi Penggemarسرنوشت بیون بکهیون با عشقی اشتباه رقم خورده . عشقی به سهون که برای رسیدن بهش از بهترین دوستش یعنی پارک چانیول با دونستن علاقمند بودن بهش ، استفاده میکنه . آیا بکهیون میتونه زوج تازه به وجود اومده ی لوهان و سهون رو از هم بپاشونه و مهرشو به دل اون بن...