تهیونگ فکر میکرد اون ساعت همه مدرسه رو ترک کردن و دیگه کسی متوجه حضورش توی اون کلاس خالی نمیشه.
از اونجایی که خودش همیشه رأس ساعت ۳ به خونه میرفت، نمیدونست که تعدادی از معلما، بعضی روزا پس از اتمام ساعت کاری مدرسه هنوزم داخل مدرسه میموندن، چون یا تو دفترشون مشغول تدریس خصوصی میشدن، یا برای چند نفر کلاسای تقویتی برگزار میکردن.از قضا جونگکوک یکی از همون معلما بود و درست همون روز تو دفترش برای یه نفر کلاس خصوصی گذاشته بود.
شاگردش جیمز، داخل دفتر روی صندلی مقابلش نشسته بود و منتظر بود. جونگکوک کتاباشو روی میز گذاشت تا تدریسشو شروع کنه اما متوجه شد یکی از کتابای تقویتی رو سر آخرین کلاسش جا گذاشته.
دستشو توی موهاش برد و سرشو خاروند. به شاگردش نگاهی انداخت. «آم، جیمز تو چند لحظه بشین، من یکی از کتابا رو دو طبقه پایینتر جا گذاشتم میرم بیارمش...»
از روی میز جزوهای برداشت، چند صفحه رو باز کرد و جلوی اون پسر گذاشت.
«تا من میام درس جلسه قبل رو مرور کن، اوکی؟»
جیمز با بی حوصلگی سرشو تکون داد و باشهای گفت.
جونگکوک به سرعت از دفترش خارج شد و به سمت راه پله رفت، میدونست دو طبقه ارزششو نداره منتظر آسانسور باشه.به طبقه پنجم رسید و وارد راهرو شد، نزدیک کلاس شد و با دیدن دری که نیمه باز بود ابروهاشو در هم کشید.
قدمهای آرومتری برداشت و بی سر و صدا در کلاس رو باز کرد.
چشماشو اطراف کلاس چرخوند و نگاهش به پسری افتاد که زیر میزش نشسته بود و مشغول کاری بنظر میرسید.آهسته قدم برداشت و وارد کلاس شد، به اون دانش آموز نزدیک شد. در فاصلهی چند قدمیش از حرکت ایستاد.
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanfictionجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...