جونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره...
.
.
.
"ساعت ۴ صبح...
خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن...
سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد...
با خوشحالی زی...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
دارم ساعت ۳ صبح آپدیت میکنم، نزدیک هشت هزار کلمست و چشمام یکم آلبالو گیلاس داره میچینه لطفا اگه جایی اشتباه داشت بهم بگید ویرایش کنم، ممنونم :)💜
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فلش بک، دسامبر 2015 (این یه تیکه اول مال روزاییه که جونگکوک هنوز تهیونگ رو ندیده بود و تهیونگ تمام مدت از دور روش کراش داشت.)
جونگکوک بعد از اتمام سومین کلاسش به دفتر برگشت، با خستگی به صندلیش تکیه داد و ساعتو نگاه کرد. تایم نهار بود، اما میلی به غذا خوردن نداشت. چهار ماه از شروع به کارش میگذشت.
روزی چند ساعت سر و کله زدن با نوجوونای هورمونی تمام انرژیشو میگرفت.
از روی صندلیش بلند شد، دستاشو بالای سرش نگه داشت و بدنشو کش آورد.
خمیازه کشید و به سمت پنجره رفت. یه دفعه با دیدن چیزی دستاشو کنار بدنش ول کرد، چشماش گرد شد و صورتش به پنجره چسبید.
مطمئن نبود چیزی که میبینه واقعیه یا نه. پنجره رو سریع باز کرد و سرشو بیرون برد.
سرما به سمت داخل اتاق هجوم آورد. آسمون رو با تعجب نگاه کرد، چشماش از قبل هم درشتتر شد. «ب-برف؟»
دستشو از پنجره به سمت بیرون دراز کرد، دونهی برف درشتی روی انگشتش نشست. هیجان زده دستشو نزدیک آورد، دونهی سرد برف روی پوستش آب شد و لحظهای قبل از ذوب شدن به شکل کریستال ظریفی دراومد. «اوه مای گاد...»
پلک زد و با ذوق بیرونو نگاه کرد. برف هر لحظه شدت بیشتری میگرفت، درختها و ماشینا مقداری سفیدپوش شده بودن ولی زمین هنوز از پذیرفتن برف اجتناب میکرد و رنگی به خودش نمیگرفت.
برای جونگکوکی که تو فلوریدا بزرگ شده بود، دیدن برف یه سورپرایز بزرگ بود!
پس با خوشحالی پنجره رو بست، پالتو و دستکش پوشید. از دفترش خارج شد و شتاب زده به سمت در خروجی ساختمان حرکت کرد.
تو راهرو با قدمهای بلند از کنار دانش آموزایی که گرم صحبت بودن و به سالن غذاخوری میرفتن عبور میکرد و متوجه چشمهای کنجکاو یک شاگرد که تمام مدت دنبالش میکرد نشد.