Chapter 5

1.7K 214 25
                                    

نیویورک موقع کریسمس و سال نو تبدیل به یکی از رویایی ترین شهر های دنیا میشد. تک تک آپارتمانا با ذوق بالکنشون رو با چراغای رنگی تزیین میکردن، شهر سفیدپوش و پر از برف میشد، مردم اطراف درخت کریسمس بزرگ راکفلر جمع میشدن و بعدش با خوشحالی به سمت خونه هاشون میرفتن تا کریسمسو جشن بگیرن.

هفته‌ی بعدش، چند ساعت قبل از سال نو خیابونای نیویورک از شدت ترافیک قفل میشد،
مردم به خیابون میومدن تا لحظه سال نو پایین اومدن توپ رو ببینن و کنار هم جشن بگیرن.

و این وسط، بعضی از مدارس خصوصی مثل هایب، خودشون هر سال تو قسمت روف گاردن یا سالن رقص یه جشن جداگونه‌ی سال نو مخصوص دانش آموزا و کارمندا برگزار میکردن.

تهیونگ در حال آماده شدن بود و همزمان با داهیون ویدیوکال میکرد. لباس آستین بلند سفیدرنگی پوشید، جلوی دوربین گوشی وایساد.
«چطور شدم؟»
داهیون با بی حوصلگی از صفحه‌ی مبایلش نگاهی به تهیونگ انداخت.«تهیونگ، بهت میاد ولی مگه نگفتی نیویورک الان برف سنگینی داره میاد؟ یه چیز گرم تر بپوش! اینجوری سرما میخوری.»

تهیونگ لباشو غنچه کرد. «حق با توعه باید روش یه کاپشن بپوشم... میدونی امشب میخوام خوب بنظر بیام...»
داهیون چشماشو چرخوند.«بخاطر اون معلمه مگه نه؟ چون فکر میکنی اونم قراره به مهمونی سال نو بیاد؟»

تهیونگ با معصومیت به داهیون نگاه کرد. سرشو به نشونه تایید تکون داد.
«تهیونگ من نمیدونم تو اون معلم کله نارنجی چی دیدی که انقدر تو نخش رفتی... این درست نیست!»

تهیونگ انگشت اشارشو جلوی لباش گذاشت.«هی! ششششش یکم آروم تر صحبت کن ممکنه مامان بابام صداتو از بیرون اتاقم بشنون.» دستشو روی کلید کنار گوشیش گذاشت و صدای مبایلو کمتر کرد. جلوی صفحه گوشی نشست، دستاشو زیر چونش گذاشت.

«بعدشم... نارنجی نیست. موهای طلایی و روشنی داره، خوشتیپه، با جذبست، اوه بهت گفتم که اون همیشه سرتاپا مشکی میپوشه؟»

«هزاربار...»

تهیونگ با خوشحالی ادامه داد.«اره میگفتم، همیشه کت و شلوار مشکی میپوشه، حتی ماشینشم مشکیه، یه هیوندای اکسنت مشکی داره. خیلی جدیه من تا حالا ندیدم یه بار لبخند بزنه. لهجه‌ی آمریکایی فوق العاده‌ای داره فکر کنم اینجا بزرگ شده، شاگرداش میگن خیلی سختگیره و مرتب کوییز میگیره... میخوام که-»
«تهیونگ بیخیالش شو.» داهیون حرف تهیونگ رو قطع کرد و با اخمی بهش نگاه کرد.

«چرا؟» تهیونگ با ناراحتی پرسید.

«تو فقط ۱۶ سالته! اون معلمه تو یه دانش آموزی... این اصلا یه جوریه، عجیب غریبه...»
تهیونگ لباشو آویزون کرد.
«ولی من روش کراش دارم، مگه کراش زدن اشکالی داره؟»

داهیون نفس عمیقی کشید.
«تهیونگ تو تاحالا تو فاصله‌ی کمتر از ده متریِ این مرد نبودی، ببینم اصلا تاحالا از نزدیک باهاش حرف زدی؟ میشناسی چجور آدمیه؟ تو از سپتامبر تا حالا فقط قایمکی تو مدرسه نگاهش کردی...»

☃️Snowman(KookV)🔞Where stories live. Discover now