"WhatsApp"خرس عسلی: پس قرار فردامون سر جاشه؟ بریم خرید 😍
بانی هیونگ: تهیونگ تو همین هفته پیش رفتی خرید...خرس عسلی: این فرق داره، آخر هفته تولد مارتینه... دعوتم کرده باید براش کادو بخرم.🤔
بانی هیونگ: آهان...
بانی هیونگ: برای این مهمونی هم میخوای از اون لباسای یقه باز بپوشی؟خرس عسلی:...
خرس عسلی: چطور؟بانی هیونگ: همینجوری...
خرس عسلی: اگه باهام بیای قول میدم الآن بجای سریال بشینم تمرینای فردامو بنویسم...🤓🤓🤓
بانی هیونگ: صبر کن، یعنی تا الآن تمرینای فرداتو حل نکرده بودی؟
خرس عسلی: 😶بانی هیونگ: کیم تهیونگ!!!!
خرس عسلی: 😶بانی هیونگ: لطفا درسای هر روزو همون روز بخون...
خرس عسلی: باشه... حالا فردا بیا بریم خرید. 🥺بانی هیونگ: از خرید خبری نیست چون جنابعالی درساتو خوب نخوندی، اگه اینطوری ادامه بدی جریمه یا تنبیهت میکنم.
خرس عسلی: وای ترسیدم... 😒
بانی هیونگ: نمیخوام رابطمون به درسات لطمه بزنه.
خرس عسلی: یعنی نمیریم؟🥺
بانی هیونگ: خیر.
خرس عسلی: ☹️☹️☹️
*خرس عسلی یک عکس ارسال کرد.
خرس عسلی: دلت میاد؟ ☹️جونگکوک به سلفی بانمکی که شاگردش فرستاده بود نگاه کرد، تو دلش احساس دلتنگی عجیبی ایجاد شد و ضربان قلبش بالا رفت.
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanfictionجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...