Chapter 30

1.4K 157 81
                                    

تهیونگ چشماشو چرخوند و بدون اینکه به شوهر‌خواهرش توجهی کنه وارد خونه شد.

«قدیما یه سلام میکردی!» رابرت طعنه زنان گفت و درو بست.

تهیونگ با بیخیالی قدم‌های بلندی به سمت نشیمن برداشت.
چشمش به پدر و مادرش افتاد که پشت لپتاپ نشسته بودن و درمورد کار بحث میکردن.

«سلام، من اومدم خونه...» با صدای بلندی اعلام کرد.

پدرش حتی به خودش زحمت نداد سرشو برگردونه. مادرش برای چند لحظه به تهیونگ و گلی که تو دستش بود نگاه کرد.

«خوش اومدی. بیرون شام خوردی؟» با لحن آرومی پرسید.

تهیونگ سرشو به نشونه مثبت تکون داد. انتظار داشت بخاطر اینکه دیروقت برگشته خونه سرزنش بشه اما این اتفاق نیوفتاد.

مادرش لبخند کوچیکی زد و زیر لب باشه‌ای گفت.

دوباره توجهشو به سمت لپتاپ برگردوند.
بعد از چند لحظه رابرت هم بهشون ملحق شد و هر سه مشغول کارشون شدن.

لبخند تلخی روی لبای تهیونگ نشست.
چرا انتظار واکنشی غیر از این دارم؟ هربار همینه...

با ناراحتی آهی کشید و به سمت اتاقش رفت.
دستشو روی دستگیره در گذاشت و به محض چرخوندنش صدای دخترونه‌ای از پشت سر شنید.

«تهیونگ؟ برگشتی؟»

سرشو برگردوند و نگاهش به خواهرش انداخت، جوابی نداد.

سولهیون بهش نزدیک شد.
با دیدن گلی که برادرش نگه داشته بود چشماش برق زد.

«اوه واو اینا خیلی خوشگلن، کسی برات خریده؟»

تهیونگ ابروهاشو بالا داد، یکم دستپاچه شد.
«آم، نه نه، خودم... برای خودم گرفتم...»

سولهیون چشماشو ریز کرد.
«خودت برای خودت گل میخری؟»

تهیونگ نفسشو با حرص بیرون داد و چرخید، در اتاقشو باز کرد.
«هوف، اصلا به تو چه؟»

سولهیون تک خنده‌ای کرد و همراه تهیونگ وارد اتاق شد.
«برو بیرون ببینم!» تهیونگ با عصبانیت گفت و گلو روی میز گذاشت.

«داداش عزیزم، تا این موقع شب کجا بودی؟»با نیشخند پرسید.

«جهنم بودم، برو بیرون!» با کلافگی جواب داد و پالتوشو درآورد.

«عجب، نمیدونستم تو جهنم گل ارکیده بنفش پخش میکنن، خب حالا طرف کی هست؟»

تهیونگ رنگ و روش پرید. آب دهنشو مضطربانه قورت داد.

گندش بزنن اون چطوری میفهمه؟

خودشو به اون راه زد.
«نمیدونم درمورد چی صحبت میکنی.»

«اوه تهیونگ، میدونی خوبم میدونی. تو تا این وقت شب...»

به تهیونگ نزدیک شد و سرتاپاشو نگاه کرد.
«سر قرار بودی مگه نه؟»

☃️Snowman(KookV)🔞Where stories live. Discover now