Chapter 24

1.6K 207 80
                                    

تهیونگ داخل یکی از آلاچیقای روف گاردن نشسته بود و به خیابون نگاه میکرد.
هوا بارونی بود و مردم با عجله دنبال سرپناهی میدویدن تا از خیس شدن اجتناب کنن.

روز به روز سردتر میشد و دما بیشتر افت میکرد.
کمی به خودش لرزید و دستاشو دور بدنش حلقه کرد.
یاد پارسال افتاد که جونگکوک کتشو درآورد و روی شونه‌هاش انداخت.

«هه، باید از همون موقع میفهمیدم...» با خنده‌ی تلخی گفت و چشماشو چرخوند.

از طرفی بخاطر اینکه جونگکوک بهش گفته بود نمیتونن رابطه‌ای شروع کنن ناراحت بود و میخواست گریه کنه.
اما اینکه حالا میدونست اون مرد بهش حس داره، کمی دلگرمش میکرد.

لبخندی زد و سرشو پایین گرفت.
«اونم از من خوشش میاد...»
گونه‌هاش گرم شد و لبشو گاز گرفت.

با خودش خندید و دستاشو محکم‌تر دور خودش حلقه کرد.
صدای قدم‌هایی که بهش نزدیک میشد شنید.
سرشو بالا گرفت و با دیدن اون شخص چشم غره رفت.

«لویی، اگه تو هم اومدی که بخاطر شایعات مسخرم کنی برو حوصله ندارم.»
لویی بدون اینکه اهمیتی بده کنارش نشست.
«من هیچوقت اینکارو نمیکنم.»

تهیونگ با بی حوصلگی نگاهش کرد.
«نمیخوای مثل اونا بهم بگی شکل دخترام؟ بیا بگو دیگه راحت باش انقدر بهم گفتن عادت کردم...»
لویی لبخندی زد و بهش نزدیک شد.
«تهیونگ، من هموفبیک نیستم...»

«منم گی نیستم! اوکی؟ این فقط یه شایعه‌ی مسخرست!»

تهیونگ صداشو بالا برد.
لویی دستشو روی شونش گذاشت.
«ببین، مدرسه همینه، وقتی میبینن یکی دوست دختر نداره از این حرفا براش درمیارن ولی تو اهمیت نده.»

«انقدر بیکارن ببینن کی دوست دختر داره کی نداره که سریع حرف دربیارن؟»

تهیونگ با عصبانیت پرسید.
لویی سرشو با تاسف تکون داد.
«متاسفانه... اما بهرحال چه گی باشی چه استریت، من برام مهم نیست. همیشه همون دوست پرحرف و پرانرژی من میمونی تهیونگ.» با مهربونی گفت.

تهیونگ بهش لبخند زد.
سکوت بینشون برقرار شد.
«اردو رو میای دیگه؟»

تهیونگ نگاهی بهش انداخت.
با یادآوری اردویی که قرار بود دو هفته دیگه برن آهی کشید.

هر سال موقعی که هوا رو به سردی میرفت، مدرسه اردویی برای سفر به شهر‌های گرمسیر درنظر میگرفت.

امسال میامی تبدیل به مقصدشون شده بود، از اونجایی که این موقع از سال بهترین هوا رو داشت.

«نمیدونم، بیام؟ دوستام که دیگه هیچکدوم بهم نزدیک نمیشن. اگرم بیام همش قراره تنها باشم... بهم خوش نمیگذره...» تهیونگ با ناراحتی گفت.

«هی، نه این حرفو نزن. من که هستم! بقیه ام راضی میکنم همگی باهم باشیم، خوش میگذره! حتما بیا باشه؟ روحیت عوض میشه ها!»

☃️Snowman(KookV)🔞Where stories live. Discover now