💜
با دستاش صورت تهیونگ رو قاب کرد، چشماشو بست و لباشو به لبهای نرمش چسبوند.
چشمای تهیونگ بلافاصله بسته شد و قلبش برای چندثانیه از حرکت ایستاد.
لحظهای که لباشون بهم پیوند خورد، دنیای جفتشون متوقف شد. زمان تو همون لحظه گیر کرد.
هردو احساس میکردن به عالم معلقی بین زمین و آسمون سفر کردن.
نفسهای تهیونگ بند اومد، و صدای تپشهای بلند قلبش گوشاشو کر میکرد.
بعد از دو سال بالاخره اتفاقی که حتی توی رویاش محال بود به حقیقت پیوسته بود...
جونگکوک بدون اینکه لباشو تکون بده اونارو روی لبای گرم تهیونگ نگه داشته بود و حرکت نمیداد.
میخواست چند ثانیه به سادگی از حس کردن نرمی لبهاش لذت ببره.
قفسهی سینش به شدت بالا و پایین میشد و نفسهای لرزونی میکشید.
گونههای تهیونگ رو با سر انگشتش نوازش کرد.
بعدش آروم دستاشو از روی صورتش پایین آورد و دور کمر ظریفش حلقه کرد.فاصلهی بین بدنشون رو بست.
لباشو به مال تهیونگ فشار داد و نفس عمیقی کشید.
تهیونگ هنوز بوسه رو هضم نکرده بود، دستاشو کنار بدنش مشت کرده بود و غرق گرما و عطر اعتیادآوری شده بود که از جونگکوک دریافت میکرد.
لبهای معلمش از تصوراتش هم داغتر بود.
جونگکوک بعد از چند ثانیه لباشو جدا کرد، نفس عمیقی به داخل ریههاش فرستاد و صورتشو کمی عقب آورد.
نگاهشون بهم گره خورد و نفسهای پرحرارتشون با صورت هم برخورد میکرد.
چشمای جونگکوک گرد شد و تازه متوجه کارش شد.
اون تهیونگ رو بوسیده بود.
اوه نه.
تهیونگ.
ممنوعه ترین آدمی که تو این دنیا براش وجود داشت.
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanfictionجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...