Chapter 13

1.3K 183 70
                                    

داستان از نگاه تهیونگ
صبح دوشنبه بود، کتابای ریاضیمو از کمد برداشتم و آماده‌ی رفتن به اولین کلاسم یعنی ریاضی شدم.
چند ثانیه صبر کردم تا لویی هم کتاباشو برداره و باهم بریم کلاس.

به کمد تکیه داده بودم و منتظر لویی بودم که از پشت سرش نزدیک شدن دختر مو قرمزیو دیدم که این چند ماه زیاد سعی کرده بودم ازش مخفی بشم.
چشمام گرد شد. «اوه خدای من...» با ترس زمزمه کردم و لویی سرشو به سمتم چرخوند.«چیشده؟»
جسیکا سرش تو گوشیش بود و به ما نزدیک میشد.

دستپاچه شدم.«لویی لویی، لطفا منو قایم کن!»
لویی در کمدشو بست و با سردرگمی بهم خیره شد.«تهیونگ چت شده اول صبحی؟ برا چی آخه!»
جسیکا با شنیدن اسم من متوقف شد و سرشو بالا اورد، سریع چرخیدم، الکی در کمد لوییو باز کردم و سرمو‌ داخلش فرو کردم.

«تهیونگ؟» صدای دخترونه‌ای اسمم رو گفت و چشمامو بستم.
فاک.
اون منو دیده بود.

«تهیونگ؟»
صدا بهم نزدیکتر شده بود و درست پشت سرم قرار داشت.
فهمیدم قایم شدن بیهودست و سرمو بیرون آوردم، نفس عمیقی کشیدم و برگشتم.
با لبخند ملایمی بهم سلام کرد و کمی نزدیکتر شد.

«س-سلام جسیکا...»
«از من فرار میکردی تهیونگ؟» با ناراحتی پرسید و خشکم زد.
اوه
انقدر تابلو بودم؟

دستمو بالا بردم و گردنمو خاروندم. نگاهمو ازش گرفتم.«ها؟ فرار؟‌ نه نه... اصلا... آخه چرا باید فرار کنم... من فقط...»
سرمو چرخوندم و به کمد اشاره کردم.
«کتاب میخواستم بردارم همین.»
نگاهشو به کمد پشت سرم انداخت و آهی کشید. چشماشو چرخوند.«این که کمد تو نیست...»

چشمام گرد شد و سرمو فوری چرخوندم، وقتی دیدم اسم لویی روی برچسب کمد نوشته شده زبونم بند اومد. با خجالت سرمو برگردوندم و لبخند ساختگی‌ای تحویل اون دختر دادم.
«تهیونگ... من هیولا نیستم که ازم فرار کنی.»
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
«نه نه! من هیچوقت نگفتم تو هیولایی...»

جسیکا لبخند تلخی زد. «آره حتما، تو حتی پارسال بهم زنگ نزدی تهیونگ!»
لبامو روی هم فشار دادم و نگاهمو ازش گرفتم، کتابامو جلوی بدنم نگه داشتم و به دروغ گفتم«من شمارتو گم کرده بودم...»

جسیکا سرشو تکون داد.«مشکلی نیست... ببین من باید برم.»
کیفشو جلوش نگه داشت، بازش کرد و از داخلش پاکت صورتی رنگی درآورد.
پاکتو جلوم گرفت.«این آخر هفته، ۲۷ نوامبر تولدمه و دارم جشن میگیرم، خوشحال میشم بیای...»

پاکتو با تردید از دستش گرفتم و باز کردم.
کارت دعوت پر زرق و برقی داخلش بود و روش آدرس و ساعت تولد نوشته شده بود. سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.«جسیکا... من فکر ن-» لویی ضربه محکمی به پهلوم زد و از درد به خودم پیچیدم.
«اون حتما سعی میکنه بیاد جسیکا، نگران نباش!»

☃️Snowman(KookV)🔞Where stories live. Discover now