"تو کاندوم خریدی؟"
جونگکوک باتعجب پرسید و نگاهشو بالا آورد. متوجه قرمز شدن پسر شد.ده روز چشم انتظار فرصتی دوباره برای عشقبازی با تهیونگ بود و حالا ظاهرا احتمال اندکی برای برآورده شدن دعاهای عاجزانهاش توسط کائنات وجود داشت.
کمی دلگرم شد.
شاید میتونست بعد از مدرسه ببرتش خونه و...تهیونگ از هرگونه ارتباط چشمی خودداری میکرد، به کاندومی که روی زمین افتاده بود خیره شد و سعی کرد نامحسوس با پا شوتش کنه زیر میز اما جونگکوک ذهنش رو خوند، سریع خم شد و جعبه رو برداشت.
مقابل چشمای تهیونگ که حالا درشت شده بود نگهش داشت.
با شیطنت گفت:
"این توی کیفت چیکار میکنه؟"تهیونگ نوتلا و شکلاتایی که خریده بود روی میز گذاشت.
نمیدونم...
اصلا چرا خریدمش؟
چون امروز صبح یکم هورنی بیدار شدم و احساس کردم بهت نیاز دارم...آب دهنشو قورت داد.
"نمیدونم..."
جونگکوک یه تای ابروشو بالا انداخت.
"نمیدونی؟"ای بچهی دروغگو...
من از دست تو چیکار کنم؟نوشته های روی باکس رو خوند.
12 عدد کاندوم نازک..."یعنی یه بسته کاندوم دوازده تایی همینطوری توی کیفت سبز شده؟"
تهیونگ پیشونیشو خاروند.
جونگکوک بهش هر لحظه نزدیکتر میشد، مچشو گرفته بود و دروغ فایدهای نداشت.پس تسلیم شد.
مردد و با صدایی که به سختی شنیده میشد جواب داد:
"راستش... صبح تو راه مدرسه خریدمش..."جوتگکوک سرشو کمی نزدیکتر برد تا واضحتر اون جمله رو بشنوه.
پس حدسش درست بود.ذهنش به سمت و سوی دلخواهش سیر میکرد و به دنبال اون، قلبش به وجد اومد.
فقط با فهمیدن این حقیقت که تهیونگ اون رو میخواست.خواسته شدن روحشو سیراب میکرد...
"چرا خریدیش؟"
تهیونگ با انگشتای دستش بازی کرد، سرشو بالا آورد و باهاش چشم تو چشم شد.
جذبهی نگاه سنگین جونگکوک تقریبا ذوبش کرد.چون میخوام تو همین دفترت منو به فاک بدی...
با شنیدن افکار بیشرمانهی خودش، حرارت بیشتری به سمت گونههاش حرکت کرد.
"یکم کنجکاو بودم..."لبای جونگکوک مقداری به سمت بالا کش اومد.
"کنجکاو؟"تهیونگ آب دهنشو قورت داد.
دوباره نگاهشو از جونگکوک گرفت.لعنتی...
بهش عمیقا نیاز داشت...اما وقتی اون مرد اینطوری نگاهش میکرد بیان کردن خواستههای واقعیش غیرممکن میشد.
![](https://img.wattpad.com/cover/300253284-288-k367265.jpg)
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fiksi Penggemarجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...