«موضوع انشا امروزتون آیندست، میخوام بنویسین که ده سال دیگه خودتون رو کجا میبینین؟ بنظرتون چه آیندهای در انتظارتونه؟ شروع کنید! »تهیونگ سر کلاس ادبیات نشسته بود و خمیازه میکشید.
با شنیدن حرف معلم بچهها دفترشونو باز کردن و مشغول نوشتن شدن.
تهیونگ غرق افکارش شد.
میخواست ده سال آینده کجا باشه؟فکرد کردن به آینده همیشه براش سخت بود چون تهیونگ آدمی بود که در لحظه زندگی میکرد، از نظرش گذشته براش سود چندانی نداشت، و فکر کردن به آیندهای که هنوز وجود نداشت فقط نگرانش میکرد.
بخاطر همین هیچوقت نمیتونست دوراندیش باشه و برای آیندش برنامهی خاصی مدنظرش داشته باشه.
برای اون با ارزشترین زمان، حال بود.هرچقدر به موضوع انشا فکر میکرد، چیزی به ذهنش نمیرسید.
آینده براش کاملا مبهم بود، انکار افکارش به بن بست خورده بود.البته ظاهرا همه بجز خود تهیونگ برای آیندش برنامه داشتن.
پدرش باور داشت که تهیونگ هم باید درآینده مثل خواهر و مادرش تو شرکت خودشون مشغول به کار بشه.
خواهرش توقعات عجیبی داشت و فکر میکرد تهیونگ باید به دانشکدهی پزشکی بره چون تمایلی به اینکه تهیونگ تو شرکت براش مثل یه رقیب باشه نداشت.
از بین اعضای خانوادش تنها مادرش بود که حمایتش میکرد و برای تهیونگ تصمیم نمیگرفت. اون همیشه به انتخاب تهیونگ احترام میذاشت و دوست داشت پسرش برای خوشحالیش بجنگه، البته اگه پدرش مانع نمیشد.
تهیونگ آهی کشید و دفترشو باز کرد.
چند صفحه ورق زد و صفحهی جدیدی رو مقابلش گشود، با دیدن نوشتهای که با دست خوابالودش روی اون صفحه نوشته بود لبخندی روی لباش نشست.
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanfictionجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...