"یک هفته بعد"
صبح قبل از رفتن به مدرسه، تهیونگ تو وان حمومش دراز کشیده بود.
شامپویی بعنوان میکروفون دستش گرفته و با چشمای بسته قسمتی از آهنگ بیمحتوایی که تو یه سریال کمدی آمریکایی شنیده بود میخوند:
Everybody come and play!
Throw every last care away!
Let's go the mall... Today!صداش داخل فضای بزرگ حمام اکو میشد و بهتر بنظر میرسید.
پس با اعتماد به نفس بیشتری به خوندن ادامه داد.
از روزی که توی تئاتر مدرسه بعنوان پرنس ایفای نقش کرده بود حس عجیبی داشت.
اینکه بخاطر هنرش مرکز توجه جمع باشه و بقیه تشویقش کنن...
قسمت ناشناختهای از روحشو درمان میکرد که تهیونگ بهش توجهی نداشت.
یه خلا خاص که در مواقعی باعث میشد برای خوشحالی نیاز داشته باشه مورد تایید دیگران قرار بگیره.
شاید دلیل این کمبود بیتوجهی دائم پدرش بود؟
علتشو نمیدونست، نمیخواست بدونه.
اما به هر دلیل عجیبی، اینطوری روحیه میگرفت.رفتن پای تخته...
پیانو زدن توی پاساژ...
اجرا جلوی یک جمعیت ناشناخته...
همشون ترسناک بود.اما اون خلا بزرگ قلبش رو پر میکرد و بهش حس خوبی میداد.
و در تموم اون لحظهها مهمترین حامی و نیروی محرکهاش جونگکوک بود.
جونگکوک ناخودآگاه بعنوان اولین نفر اونو سمت مسیر اسرار آمیزی که قرار بود سرنوشتش رو بسازه هدایتش میکرد.
نفس عمیقی کشید، سرشو به عقب انداخت و با صدای بلندتری اون آهنگ مسخره رو خوند.
ته ذهنش یه رویای کوچولو و عجیب غریب در حال شکل گرفتن بود.
رویایی که میترسید بهش فکر کنه چون خنده دار و محال بود، درواقع به علاقهی قلبیش برمیگشت.
علاقهای که از بچگی نسبت به موسیقی، بازیگری و کارای هنری داشت...
همیشه با ذوق خاصی سر کلاس موسیقی حاضر میشد، نمرات متوسط رو به بالا در این درس کسب میکرد.
اما هیچوقت به صورت جدی بهش فکر نکرده بود، چون...
فایدهاش چی بود؟
از نظر پدر و مادرش هنر هیچ سودی نداشت.
برای همین علی رغم اشتیاقش، توجهی به این مسیر نمیکرد.
چون مگه میتونست همچین چیزی رو دنبال کنه؟سرشو صاف نگه داشت، تو آینهی حمام خودشو نگاه کرد و خندید.
پفففففف پسر... میتونی خودتو به عنوان یه خواننده و سلبریتی تصور کنی؟
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanfictionجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...