از تنش دراوردم و کنار بقیه لباسامون انداختم.
زیرش یه سویشرت مشکی تنش بود.دوباره بهش نگاه کردم، سرشو به نشونه مثبت تکون داد.
زیپشو آروم پایین کشیدم.لباشو روی هم فشار میداد، با دقت به حرکاتم نگاه میکرد و اصلا تکون نمیخورد.
سویشرتشو درآوردم و چشمام گرد شد.
صبر کن، اینهمه لباس؟ چخبره!یه بافت مشکی ضخیم تنش بود که من حتی با دیدنش از بخاری بی نیاز میشدم.
و البته تنها این نبود، زیرش پیراهن دیگهای هم پوشیده بود.
اوکی، یا اون زیادی لباس پوشیده، یا من خیلی کم لباسم.
انقدر سرماییه؟
با کلافگی نفسمو بیرون فرستادم و بهش نگاه کردم.
خندید و تکیهشو از صندلی گرفت، این بار خودش دست به کار شد، پلیورشو درآورد و موهاش یکم بهم ریخت. کیوت بنظر میرسید.دوباره به صندلی تکیه داد و یکم از سرما لرزید.
دستامو با تردید جلو بردم و روی بازوش گذاشتم، انقدر پیراهنش نازک بود که عضلهها و گرمای پوستش رو کامل زیر سرانگشتهام حس کردم و ضربان قلبم بالا رفت.دست خودم نبود، از زمانی که به سن بلوغ رسیده بودم، پسرایی که بازوهای بزرگ و بدن عضلانی داشتن توجهمو جلب میکردن.
حالا اینجا روی پاهای اون نشسته بودم و بازوهاشو لمس میکردم. چشمام خمار شده بود، بینیمون بهم چسبیده بود و انگشتام غیرارادی روی عضلههاش حرکت میکرد.
با چشمای گرد بهم زل زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد، انگار خشکش زده بود.
اوه، یعنی انقدر کارم عجیبه؟
نکنه بدش بیاد!الآن فکر میکنه دیوونم و همینجا ازم فرار میکنه.
با خجالت خواستم دستامو بردارم که مانعم شد.
«نکن، ادامه بده...» زیر لب گفت و دستامو همونجا ثابت نگه داشتم.
لبمو گاز گرفتم و بهش نگاه کردم.
یه دفعه پوزخندی روی لباش نشست، بازوهاشو منقبض کرد و عضلههاش حتی از قبلهم زیر دستام سفت تر شد.
چشمام درشت شد و موجی از هیجان تو بدنم پیچید.
ابروهاشو با شیطنت بالا پایین انداخت و خندید.
یکم سرخ شدم، لعنت بهش اون نقطه ضعفمو فهمید!
صورتشو تو گردنم فرو برد، بوسهای روی حساسترین نقطهی پوستم گذاشت و با لحن شهوتناکی تو گوشم زمزمه کرد:«فکر کنم یه خرس کوچولو اینجا هست که از بازو خوشش میاد...»
چشمامو از خجالت روی هم فشار دادم و کل صورتم داغ شد.
لعنتی... فهمید...

YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanficجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...