جونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره...
.
.
.
"ساعت ۴ صبح...
خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن...
سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد...
با خوشحالی زی...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
جونگکوک در عقب ماشین رو باز کرد، همونطور که بچههارو روی کریر مینشوند با صدای آرومی گفت: «خیلی خب بچهها، بهتون درمورد تشکر کردن چی گفته بودم؟ تهیونگ دوباره براتون بستنی خرید... پس مودبانه ازش تشکر میکنین باشه؟»
درو باز گذاشت و کنار رفت. به بچهها خیره موند و با سرش به تهیونگی که کنار ماشین ایستاده بود اشاره کرد.
جونگین لبخند کوچولویی زد، گونههاش کمی صورتی شد و رو به تهیونگ گفت: «ممنون...»
آره... بعد از گفتن جملهی دوستت دارم و اون بوسهی شیرین، تهیونگ دوباره برای بچهها بستنی خریده بود تا باهاش قهر نکنن.
بهرحال این اولین ملاقاتشون بود و میخواست خاطرهی خوبی تو ذهن اونا باقی بمونه. تهیونگ با مهربونی خندید و سرشو تکون داد. «خواهش میکنم.»
نگاهش به یونا افتاد. اوه، اون زیاد خوشحال بنظر نمیومد. دست به سینه نشسته بود و با اخم غلیظ و لبای آویزون جلوشو نگاه میکرد. چقدر این قیافه برای تهیونگ آشنا بود...
یکی از اداهای جونگکوک...
جونگکوک صداش کرد. «یونا...»
یونا با حالت لوسی سرشو عقب انداخت و سقفو نگاه کرد. خودشه! تهیونگ با یادآوری روزی که این قیافه رو روی صورت جونگکوک دیده بود خندهی ریزی کرد.
روزی که بهش گفته بود: «آخه مساحت زیر یه منحنی مسخره کجای زندگی به دردم میخوره؟»
و غرور جونگکوک اون روز انقدر جریحه دار شد که به مدت یک ساعت تمام با تهیونگ قهر کرده بود.
«یونا!» جونگکوک با صدای بلندتری گفت. یونا توجهشو به سمت پدرش برگردوند و بیشتر از قبل لباشو آویزون کرد: «بشتنی اولیه بزرگتر بود...»
جونگکوک دستاشو روی صورتش کشید، دستشو روی سقف ماشین گذاشت و به سمت داخل خم شد. «دخترم این رفتار درست نیست، اون برات زحمت کشیده...»
برای لحظاتی با لحن پدرانهای با دخترش حرف زد. لحنی که سرشار از بلوغ، ذکاوت، مسئولیت بود.
تهیونگ به نیمرخ جونگکوک زل زد و توجهش رو بیشتر به رفتارهاش سپرد. کنار فرزندانش رفتاری تا حدودی مشابه مدرسه داشت، اما در عین حال دلرحم و دوستانه بنظر میرسید.