امروز از صبح انقدر حالم سر سربازی رفتن هوبی بد شد که نمیخواستم آپ کنم.
واقعا طاقت رفتن سان شاینمو ندارم دیگه 💔 :)
ولی بیاین یکم حال و هوا عوض کنیم... زندگی ادامه داره...
سال ۲۰۲۵ زودتر از چیزی که فکرشو کنیم از راه میرسه. زمان زود میگذره.
بیاین به بنگتن اعتماد کنیم و منتظر ۷ فرشتمون بمونیم. 💜 :)
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
«توووووو؟؟؟؟»
هر دو یک صدا گفتن و به هم خیره موندن.جیمین با تعجب گفت:
«اینجا چیکار میکنی؟»یونگی ابروهاشو بالا انداخت و دستشو روی سینش گذاشت.
«آ! من اینجا چیکار میکنم؟»به جیمین اشاره کرد.
«اینو باید از تو بپرسم!!!»دیوید درحالیکه نگاهشون بین اون دو نفر جابجا میشد پرسید:
«شما دوتا همدیگرو میشناسید؟»
هر دو با اخم جواب دادن:
«نه!!!!!»«آه... اوکی...»
دیوید از پشت میز بیرون اومد و کنار جیمین ایستاد.
«ایشون آقای پارک هستن... یکی از کارآموزهای جدیدمون...»چشمای یونگی از قبل هم درشت تر شد.
«هاه؟ کارآموز؟»دیوید سرشو تکون داد و هیجان زده گفت:
«اول قرار بود بفرستمش پیش اسکار... ولی از اونجاییکه مثل خودت اهل کره ست فکر کردم خوبه که باهم کار کنید!»جیمین لبخند ساختگی زد و مودبانه دستشو جلو آورد.
«از آشناییتون خوشبختم آقای مین...»یونگی برای چند ثانیه به دست جیمین که دراز شده بود نگاه کرد.
دست کوچولو و بانمکی که ناخنهاش آراسته و مانیکور شده بود و یونگی رو برای نگه داشتنش وسوسه میکرد.آب دهنشو قورت داد.
نه...
امکان نداره...
نمیتونم بذارم این اتفاق بیوفته!بار فرق داشت... نهایتا هفتهای دو سه بار میدیدمش...
اما اگه اینجا بخواد پیشم کار کنه هر روز از صبح تا عصر باید ببینمش و...این خوب نیست...
خدای من نه!من اگه هر روز کنار اون باشم ممکنه...
ذهنشو درجا ساکت کرد و اجازه نداد افکارش بیشتر از این جاهای دیگه سیر کنه.
«نه! نمیشه!»
دستاشو داخل جیبای کتش فرو برد.
«من نمیتونم با این کار کنم!»لبخند جیمین از روی صورتش پاک شد.
«این؟ مگه داری درمورد درخت حرف میزنی؟!»«تو... خدای من تو...»
یونگی یک قدم بهش نزدیک شد.
«اصلا میدونی ما اینجا چیکار میکنیم؟ ببینم مطمئنی شرکتو درست اومدی؟»

YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanfikceجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...