پنجشنبه زودتر از چیزی که تهیونگ فکرشو میکرد از راه رسید.
دلشورهی عجیبی داشت، تابحال تو عمرش تصمیم نگرفته بود که بره جلو و مستقیم به یک نفر ابراز احساسات کنه، چه برسه به اینکه اون فرد یه معلمی باشه که انقدر اختلاف سنی زیادی باهاش داره.اصلا حتی نمیدونست چجوری باید سر صحبتو باهاش باز کنه، چطوری جملاتو کنار هم بچینه، اما در هر صورت قصد داشت انجامش بده، احساس میکرد حرفهاش یک سال تمام تو دلش جمع شدن و حالا باید هرطوری شده اونارو بیان کنه.
چون دیگه نمیتونست اینطوری ادامه بده.
کلافه شده بود. هر روزی که تو مدرسه اون مردو میدید و هیچ کاری نمیکرد، بیشتر عذابش میداد.پس بدون اینکه به عواقب کارش فکر کنه، قصد داشت همین امروز بعد از مدرسه تو پارکینگ بره پیش اون مرد و بهش درمورد احساسش بگه.
نمیخواست اولین باری که به یه نفر احساس قشنگشو اعتراف میکنه داخل مکان شومی به نام مدرسه باشه.
نه. باید هرطور شده بیرون از این چهاردیواری نحس کارشو انجام میداد.این لحظه قرار بود تا آخر عمر تو ذهنش بمونه، لحظهای که برای اولین بار تو عمرش میخواست پیش کراشش بره و بهش حقیقتو بگه.
داهیون هنوز هم معتقد بود این کار تهیونگ بچگانست و داره حماقت میکنه، اما تهیونگ اعتنایی به حرفاش نمیکرد.سر تک تک کلاساش با بیقراری ساعت رو چک میکرد، بی صبرانه منتظر بود تا ساعت به ۳.۱۰ برسه و بلافاصله اون معلم رو پیدا کنه.
بعدش شاید همه چیز تغییر میکرد.گلوریا و یونگی و هوسوک به همراه بچهها درست همین امروز با هواپیما به نیویورک برمیگشتن.
جونگکوک سر آخرین کلاس امروزش نشسته بود و از یکی از کلاسهای مقطع دوازدهم امتحان میگرفت.به صندلیش تکیه داده بود و بچههارو با دقت نگاه میکرد تا کسی تقلب نکنه، هر چند دقیقه یک بار گوشیشو چک میکرد، منتظر پیام گلوریا بود، میدونست حدودا تا چند دقیقه دیگه به نیویورک میرسن و از هواپیما پیاده میشن.
«متیو، سرتو رو برگه خودت نگه دار!» با لحن هشدار دهندهای تذکر داد و ابروهاشو کمی در هم کشید.
بعد از چند دقیقه لرزش مبایلشو تو جیبش حس کرد، گوشیشو درآورد و همونطوری که هنوز حواسش به کلاس بود نگاهی به صفحه انداخت و پیام گلوریا رو خوند.
گلوریا: رسیدیم 🙋🏼♀️
جونگکوک نفس راحتی کشید.
جونگکوک: عالیه! پرواز چطور بود؟
گلوریا: افتضاح...
جونگکوک: اوه چرا؟ تو خوبی؟ بچهها اذیتت کردن؟ ببخشید
جونگکوک پیامو فرستاد و درحالیکه دوباره نگاهش به شاگرداش بود چند دقیقه منتظر جواب دوستش نشست.
گلوریا: نه بچهها خوبن، با یونگی دعوام شد، بعدا درموردش صحبت میکنم باهات.
جونگکوک: متاسفم، الان همه میرید خونه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/300253284-288-k367265.jpg)
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanficجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...