Chapter 15

1.4K 201 91
                                    

جونگکوک با درماندگی روی تخت نشسته بود و از پنجره به هوای تاریک و بارونی نگاه میکرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جونگکوک با درماندگی روی تخت نشسته بود و از پنجره به هوای تاریک و بارونی نگاه میکرد.
دستشو روی حلقه‌های سرد گردنبندش میکشید و در سکوت اشک میریخت.
هنوز هضم کردن اینکه تهیونگ پسر کیه براش دشوار بود.

این چند وقت حدس میزد که تهیونگ نسبت دوری با قاتل زنش داشته باشه، اما اینکه دقیقا پسر همون مرد باشه رو به هیچ وجه پیش‌بینی نکرده بود.

بعد از مدت‌ها دلخوشی جدیدی پیدا کرده بود، هر روزی که چهره‌ی شاد و سرزنده‌ی تهیونگ رو تو راهروی مدرسه یا سر کلاسش میدید، قسمتی از سرمای وجودش پرمیکشید. انگار قلب سنگینش با دیدن اون پسر سبک میشد.

و حالا فهمیده بود همون پسر، از وجود کسیه که زن و بچش و به قتل رسونده و تاریک‌ترین روز‌های زندگیش رو براش رقم زده.
خون سرد و بی‌رحم اون قاتل تو رگ‌های پسری جریان داشت که چشم‌های دلرباش باعث دلگرمی جونگکوک میشد.
چطور امکان داشت انقدر تناقض تو وجود یک نفر جا بگیره؟

جونگکوک آهی کشید و سرشو چرخوند. نگاهی به بچه‌هاش که در کمال آرامش روی تخت خوابیده بودن انداخت و آرامشی تو قلبش حس کرد.
یونا تو خواب چرخیده بود و پتو رو از روی خودش کنار زده بود، و جونگین عروسک ببرشو سفت تو بغلش نگه داشته بود.
لبخندی روی لبای جونگکوک نشست.

میدونست اگه اون دوتا فرشته رو تو زندگیش نداشت، ممکن نبود بتونه حتی یک لحظه سرپا بمونه و ادامه بده.
اون دوتا بچه تنها معجزه‌ی باقی مونده تو زندگیش بود که باعث میشد هرچقدر شکست میخوره، بخاطر اونا قوی بمونه و جا نزنه.

پتو رو کامل روشون کشید و از روی تخت بلند شد. آخرین نگاهو بهشون انداخت و از اتاق خارج شد. درو آهسته بست و ساعتو چک کرد.
1.11 a.m

گوشیشو از روی میز برداشت و به آشپزخونه رفت.
بدون اینکه به ساعت اهمیتی بده شماره‌ی هوسوک رو گرفت و منتظر موند. نیاز داشت عصبانیت خودشو تخلیه کنه.
بعد از چند تا بوق، هوسوک با صدای گرفته و خوابالودی جواب داد.
«ا-الو؟»
«ازت متنفرم...»

هوسوک مکثی کرد و دوباره پاسخ داد.
«جونگکوک؟ این وقت شب چ-»
«خفه شو و به حرفام گوش کن»

جونگکوک با عصبانیت گفت و سعی کرد صدای خودش رو پایین نگه داره تا بچه‌ها بیدار نشن.
«از اولین روزی که قیافه نحس تورو دیدم... عذابم میدادی، با حرفات، با کارات، همیشه تحقیرم میکردی، هیچوقت بهم باور نداشتی، هیچوقت درکم نکردی، همیشه بهم سرکوفت میزدی. باور کن هوسوک، اگه حرمت سرم نمیشد، خیلی وقت پیش فکتو خورد میکردم...» نفس‌هاش از شدت خشم میلرزید، چشماشو بست و ادامه داد.

☃️Snowman(KookV)🔞Where stories live. Discover now