جونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره...
.
.
.
"ساعت ۴ صبح...
خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن...
سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد...
با خوشحالی زی...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
❄️
بدون اینکه چشماشو باز کنه خمیازه کشید و صورتشو به سینهی گرمی که مقابلش بود مالوند. با شنیدن صدای تسلی بخش ضربان قلب جونگکوک، لبخندی زد و دستشو روی کمر ظریف مرد کشید.
آرامش... امنیت... عشق و امید... دنیایی از احساسات شیرین تو وجودش پخش شد. درد نامحسوسی تو فک و گلوی خودش حس میکرد. چشماشو آروم باز کرد، چند بار پلک زد و اطرافو نگاه کرد.
نگاهش به پنجره افتاد. شب از راه رسیده و هوای بیرون کاملا تاریک شده بود. دستشو آروم به سمت میز برد و آباژورو روشن کرد. ساعت روی دیوارو چک کرد. ۷ شب...
به سمت جونگکوک چرخید، چشماش بسته بود و نفسهای عمیقی میکشید. موهای روشنش تو صورتش ریخته بود، یکی از دستاش زیر سر تهیونگ و دیگری دور کمرش حلقه شده بود.
پاهاشون در هم گره خورده بود و فاصلهای بینشون وجود نداشت. تهیونگ با ذوق لبشو گاز گرفت، صورتشو تو گردن جونگکوک فرو کرد و عطر بهشتیشو به درون ریههاش فرستاد. میخواست زمان رو متوقف کنه و تا ابد همینجا تو بغل گرم و نرم معلمش دراز بکشه.
فکرش به سمت دورانی برگشت که در حسرت یه لمس سادهی مرد میموند و هر شب خودشو در آغوشش تجسم میکرد.
حالا آرزوی دوران نوجوانیش به حقیقت پیوسته بود.
صورتشو از گردنش بیرون آورد و به چهرهی آرومش نگاه کرد. دستشو روی پوست نرم و لطیف گونهاش کشید.
تو کارمای کدوم کار خوب منی؟
لبخندی روی لباش نشست، اما با یادآوری اتفاقی که چند ساعت پیش بینشون افتاده بود لبخندش کمرنگ شد، حرارت گونههاش بالا رفت.
لعنتی... من بهش بلوجاب دادم... انقدر زده بودم بالا؟
اب دهنشو قورت داد، خاطراتشون مثل فیلم از جلوی چشماش رد شد، نالههای جونگکوک... کام شدنش... چنگ زدنش به تخت... فکرشو نمیکرد از اینکار خوشش بیاد اما لذت دادن به جونگکوک برای خودش هم خیلی هات بود.
بدنش کمی داغ شد. دستش به سمت پایین خزید و روی بازوی جونگکوک نشست.