یونگی خمیازهای کشید و پتو رو بالاتر آورد تا صورتشو بپوشونه.نور خورشید مستقیم تو چشمش بود و آزارش میداد.
غلت خورد و پشتشو به نور کرد.پتو رو پایین آورد و چشماشو آروم باز کرد.
نگاهی به اطراف خونهی پسرخالش انداخت.هنوز اول صبح بود و همه جا سوت و کور بود، بنظر میرسید هوسوک و بچهها هنوز بیدار نشدن.
چشماشو با دستاش مالوند و چند دقیقه بی هدف به دیوار روبروش خیره شد.
دستشو توی جیب شلوارش فرو برد و دوباره اون کاغذو بیرون آورد، با دقت به تاریخ و ساعتش نگاه کرد.
۱۵ نوامبر... ۱۵ نوامبر دوشنبه بود...
ابروهاشو در هم کشید و غرق افکارش شد.
دوشنبه دقیقا همین ساعت به ما گفت میره خشکشویی...یعنی هر دفعه به بهونه خشکشویی میره گی بار؟
اصلا چرا باید بره گیبار؟یعنی جونگکوک همجنسگراست؟
نه اگه همجنسگراست پس چرا با دخترخالم ازدواج کرد؟«هوفففف، فاک بهت جونگکوک...» زیر لب غرید و دستشو روی صورتش کشید.
دوباره به نوشتههای روی رسید نگاه کرد.
«ققنوس...» زمزمه کرد.دستشو دراز کرد و از روی میز گوشیشو برداشت.
بیتفاوت نسبت به میسکالهای دیشب نامزدش، نقشه رو آورد و اسم بار رو سرچ کرد."گی بار ققنوس"
لوکیشنو پیدا کرد و روش زوم کرد.هولی شت، لانگ آیلند؟
چقدر دوره...این پسر اینهمه راه میرفته اون سر شهر بخاطر یه گی بار؟
نفسی که تو سینه حبس کرده بود بیرون فرستاد.
«خدای من جونگکوک، تو اونجا چه غلطی میکردی؟»زیر لب گفت.
گوشیو کنار گذاشت و چند ثانیه فکر کرد.یعنی میره اونجا چیکار میکنه؟
اوه...
اگه همجنسگراست...
نکنه دوست پسر داره و با اون میره بار!چشماش با شنیدن افکار خودش گرد شد.
تو ذهنش سعی کرد جونگکوک رو کنار پسر تصور کنه اما شکست خورد.تقصیری نداشت، چند سال اون مردو کنار زنش دیده بود و حالا تصور کردنش با جنس موافق براش عجیب بود.
چشماشو بست و دستشو به صورت خودش کوبید.
جونگکوک داره با زندگیش چیکار میکنه؟❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
![]()
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
![](https://img.wattpad.com/cover/300253284-288-k367265.jpg)
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanficجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...