Chapter 72

1.3K 151 106
                                    

«تهیونگ؟»
نگاه متعجب جونگکوک به چشمای خیس از اشک و براق پسر گره خورد، تهیونگ کوله پشتیشو روی یک شونه انداخته بود و مظلومانه نگاهش میکرد.

سر و وضعش باعث نگرانی جونگکوک شد.
«حالت خوبه؟»

تهیونگ با صدایی لرزون پرسید:
«میتونم بیام داخل؟»

جونگکوک بلافاصله درو باز نگه داشت و کنار رفت.
«اوه، البته!»

کوله پشتی شاگردشو گرفت و به سمت مبل هدایتش کرد. درو بست.
«خوبی؟ چیشده؟!»

کنار تهیونگ نشست، متوجه مچاله شدن پسر گوشه‌ی کاناپه شد و قلبش به درد اومد.
حال و روز بد خودش رو به فراموشی سپرد و روی اون تمرکز کرد‌.

دستشو روی رونش گذاشت.
«تهیونگ...»

تهیونگ بدون اینکه حرفی بزنه به نقطه نامعلومی خیره موند، انگار دنیا روی سرش خراب شده بود.

جونگکوک بهش نزدیکتر شد، دستشو بالاتر برد و صورتشو آروم نوازش کرد‌. لپاش هنوز بخاطر گریه کردن خیس بود.

خدای من، چه اتفاقی براش افتاده؟
«میخوای برات یکم قهوه بیارم؟»

تهیونگ سرشو به چپ و راست تکون داد.
«نه‌... ممنون.»

بینیشو بالا کشید و اطرافشو نگاه کرد، با دیدن سکوت آپارتمان پرسید:
«بچه ها؟»
«تازه خوابوندمشون...»

جونگکوک بلافاصله جواب داد.
«اوکی...»
وقتی از انتظار خسته شد دوباره سوالشو تکرار کرد.
«بیبی... چیشده؟»

تهیونگ آب دهنشو قورت داد، لباشو چند بار گزید و سرانجام با ناراحتی گفت:
«از خونه بیرونم کردن...»

ابروهای جونگکوک در هم رفت.
«چی؟ چرا؟»

تهیونگ با لبای آویزون سرشو به سمت جونگکوک چرخوند و باهاش چشم تو چشم شد.
بغض گلوشو گرفت.
«من کام اوت کردم...»

چشمای جونگکوک مثل توپ گرد شد و خشکش زد.
«هاه؟»

تهیونگ با دیدن قیافه‌ی بامزه و کیوتش برای لحظات مختصری دلیلی که سر از خونه‌اش درآورده بود فراموش کرد.

اما بعدش با یادآوری اینکه جونگکوک دیگه معلمش نیست، دوباره حال و هوای ابری دلش برگشت.

نه... من دیگه چطوری سر کلاس ریاضی بشینم؟

«من به پدر مادرم گفتم بایسکشوالم.»

رنگ و روی جونگکوک پرید، دستش از روی صورت تهیونگ لیز خورد و روی پاهاش افتاد.
دهنش باز موند.
«هاه؟ چی؟ وات د... آخه... جدی میگی؟»

تهیونگ لبخند تلخی زد.
«هیونگ... اگه شوخی بود بیرونم نمیکردن...»

جونگکوک برای چند ثانیه ساکت موند و هاج و واج نگاهش کرد.
برای هضم کردنش نیاز به زمان داشت.

☃️Snowman(KookV)🔞Where stories live. Discover now