جونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره...
.
.
.
"ساعت ۴ صبح...
خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن...
سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد...
با خوشحالی زی...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
نیویورک رو در ایام ولنتاین مشاهده بفرمایید! :)❤️
Taehyung's P.O.V
بعد تعطیل شدن از مدرسه، قبل از اینکه بهش ملحق بشم تو مسیر با عجله به یه مغازه رفتم. هرچقدر هم بخوام همه چیز ساده باشه، این یه جورایی سالگرد دیدارمون بود. پس بهتر بود حداقل یه کادوی کوچیک براش بخرم.
اما وارد شدن به یه مغازه اونم درست روز ولنتاین، اشتباه محض بود.
مخصوصا برای من که در حال فرار از احساساتی بودم که حتی نامش رو میترسیدم به زبون بیارم.
دورتادور مغازه پر از خرسای قرمز و کادوهای رنگارنگ عاشقونهای بود که بلا استثنا روی همشون با فونتهای درشت همون جملهی ترسناک نوشته شده بود: "عاشقتم!"
انگار کائنات همه جوره در تلاش بود تا حقیقتو محکم تو صورتم بکوبه...
لعنتی... غلط کردم... کاش اصلا امروز از خونه بیرون نمیومدم...
با صدای بلندی آب دهنمو قورت دادم و با دستهای لرزون تو مغازه قدم برداشتم.
میخواستم از اونجایی که خرس عسلی صدام میزنه براش یه عروسک خرس کوچیک بخرم تا وقتایی که پیشش نیستم با دیدنش یاد من بیوفته، اما تک تک اون خرسهای به ظاهر بانمک دستشون یه تابلوی کوچیک با جملهی «دوستت دارم.» نگه داشته بودن.
«لعنت بهتون!» زیر لب با حرص به تمام اون خرسا فحش دادم.
به قدم زدن ادامه دادم، بالاخره به قفسهای رسیدم که داخلش خرسای ساده و قهوهای رنگ چیده شده بود. خرسایی که تو دستشون یا روی کراوات و پاپیونشون اثری از اون جملهی عجیب غریب نبود.
نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی بهشون نگاه کردم، یه دونشون که تمیزتر بنظر میرسید از تو قفسه برداشتم.
عالیه، یه دونه از همین خرس معمولیا براش میخرم...
همونطور که براندازش میکردم، ناخواسته فشار دستم روی قسمتی از شکم خرس بیشتر شد. یه دفعه صدای بلندی از داخل سینش بیرون اومد: "آی لاو یو!"
«یااااا!!!» فریاد زدم و وحشت زده خرس بیچاره رو داخل قفسه پرت کردم.