بیدارید؟ 👀
سلاااام 👀👀👀👀
❄️❄️❄️❄️❄️❄️
"عزیزم، من میرم سرکار."
یونگی بعد از پوشیدن کتش گفت و کنار نامزدش ایستاد.
ناخواسته چشمش به کاغذی که زیر دستش بود افتاد.
"این چیه؟"
کل صفحه با جمله ای تکراری پر شده بود.
من بیلیونر میشم.
گلوریا همونطوری که با خودکار برای چندمین بار اون جمله رو مینوشت جواب داد:
"توی یه کتاب خوندم که هرچیزیو بنویسی اتفاق میوفته برای همین دارم انجامش میدم."
یونگی چشماشو چرخوند و با خنده گفت:
"پفففففف... روانشناسی زرد!"
گلوریا آهی کشید و خودکارشو روی میز انداخت.
"برو سرکار دیرت میشه."
"این واقعا مسخرست."
"بهم میخندی ولی یه روز اتفاق میوفته و اون روز من بهت میخندم!"
یونگی دست از طعنه زدن برنداشت.
"اوکی... یه کاغذ بهم بده، روش هزار دفعه مینویسم من و دیوید بکهام هفتهی دیگه سوار یه اسب تک شاخ بالدار میشیم و میریم فضا!"گلوریا روی صندلی چرخید و با نامزدش چشم تو چشم شد.
"این چیزی که تو میخوای بجای نوشتن با نعشه شدن قابل تحققه."
یونگی ابروهاشو بالا انداخت.
"اوه و رویای بیلیونر شدن تو اینطوری نیست؟"
"این فرق داره! ببین من با قانون جذب میلیون ها دلار رو به سمت خودم میکشونم!"
چشماشو ریز کرد.
"تا وقتی کل حقوق من خرج آرایشگاه رفتنت میشه بعید میدونم از این خونه بیلیونر دربیادا."
پوزخندی روی لبای دختر نشست.
از روی صندلیش بلند شد و مقابل یونگی ایستاد.
قیافه ای حق به جانب گرفت.
"این تقصیر خودته، میخواستی با دختر خوشگل وارد رابطه نشی."
فاصله ی بینشون رو کم کرد و دستاشو دور گردنش انداخت.
"شما مردا جالبین، دلتون زن خوشگل میخواد ولی یادتون میره زیبایی هزینه داره."
یونگی آب دهنش رو قورت داد.
گونه هاش کمی رنگ گرفت و نگاهشو به نقطهی دیگری از اتاق دوخت.
جایی که آینه قرار داشت.
میترسید توی چشمای نامزدش نگاه کنه و راز قلبی که شبانه روز به امید دیدن دوبارهی پسر مو قرمز میتپید برملا بشه.
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanfictionجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...