![]()
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
داستان از نگاه تهیونگ:پنجشنبه شب توی تختم لم داده بودم که یه دفعه گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسمش روی صفحه دلم لرزید.Incoming call:
Bunny Hyung🐰تماسو جواب دادم.
«ا-الو؟»نفس عمیقی پشت خط شنیدم،
با لحن شیرینی گفت:
«سلام...»با شنیدن صدای لطیفش چشمامو بستم و لبخندی زدم.
«سلام هیونگ...»«میتونی صحبت کنی؟» با ملایمت پرسید.
«آره...»
«خوبه، من مجبورم یکم آهسته صحبت کنم چون تازه بچههارو خوابوندم...» زمزمه وار گفت و خندید.با فکر کردن به بچههاش لبخندی روی لبام نشست.
وقتی جوابی نشنید پرسید:
«حالت خوبه تهیونگ؟»چند لحظه مکث کردم و به نقطه نامعلومی خیره شدم. جواب دادم:
«یکم بخاطر فردا استرس دارم.»«چرا؟» با مهربونی پرسید.
نمیخواستم دلیلشو بهش بگم.
آخرین باری که سر قرار رفته بودم سنم خیلی کمتر بود، هنوز کره بودم و خب هیچوقت قرارای اولم خوب پیش نمیرفت.انگار طلسم شده بودم.
بخاطر همین برای فردا خیلی اضطراب داشتم.به دروغ گفتم:«نمیدونم...»
یکم ساکت موند و بعدش خندهی کوچیکی کرد.
«اشکال نداره منم استرس دارم...»لبخندی روی لبام نشست.«واقعا؟»
آهی کشید و با خوشحالی گفت:
«آره خب هرچی نباشه دارم "تو" رو میبرم سر قرار...»روی کلمهی تو تاکید خاصی کرد.
«و خب... میخوام بهت خوش بگذره...»
لبمو گاز گرفتم و پتو رو بین دستام فشار دادم.
«من با تو بهم خوش میگذره مطمئنم... بانی هیونگ...»بخاطر لقبش خندش گرفت.
صدای شیرین خندش توی گوشم اکو شد و باعث شد لبخندم بزرگتر شه.
«امیدوارم همینطور باشه، راستی!»صدای کاغذی از کنارش شنیدم.
«من یه نقشه گرفتم...»با کنجکاوی پرسیدم:
«نقشه برا چی؟»

YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanficجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...