Chapter 29

1.6K 162 84
                                    

داستان از نگاه تهیونگ:

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


داستان از نگاه تهیونگ:

پنجشنبه شب توی تختم لم داده بودم که یه دفعه گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسمش روی صفحه دلم لرزید.

Incoming call:
Bunny Hyung🐰

تماسو جواب دادم.
«ا-الو؟»

نفس عمیقی پشت خط شنیدم،
با لحن شیرینی گفت:
«سلام...»

با شنیدن صدای لطیفش چشمامو بستم و لبخندی زدم.
«سلام هیونگ...»

«میتونی صحبت کنی؟» با ملایمت پرسید.
«آره...»
«خوبه، من مجبورم یکم آهسته صحبت کنم چون تازه بچه‌هارو خوابوندم...» زمزمه وار گفت و خندید.

با فکر کردن به بچه‌هاش لبخندی روی لبام نشست.
وقتی جوابی نشنید پرسید:
«حالت خوبه تهیونگ؟»

چند لحظه مکث کردم و به نقطه نامعلومی خیره شدم. جواب دادم:
«یکم بخاطر فردا استرس دارم.»

«چرا؟» با مهربونی پرسید.

نمیخواستم دلیلشو بهش بگم.
آخرین باری که سر قرار رفته بودم سنم خیلی کمتر بود، هنوز کره بودم و خب هیچوقت قرارای اولم خوب پیش نمیرفت.

انگار طلسم شده بودم.
بخاطر همین برای فردا خیلی اضطراب داشتم.

به دروغ گفتم:«نمیدونم...»
یکم ساکت موند و بعدش خنده‌ی کوچیکی کرد.
«اشکال نداره منم استرس دارم...»

لبخندی روی لبام نشست.«واقعا؟»

آهی کشید و با خوشحالی گفت:
«آره خب هرچی نباشه دارم "تو" رو میبرم سر قرار...»

روی کلمه‌ی تو تاکید خاصی کرد.

«و خب... میخوام بهت خوش بگذره...»

لبمو گاز گرفتم و پتو رو بین دستام فشار دادم.
«من با تو بهم خوش میگذره مطمئنم... بانی هیونگ...»

بخاطر لقبش خندش گرفت.
صدای شیرین خندش توی گوشم اکو شد و باعث شد لبخندم بزرگتر شه.
«امیدوارم همینطور باشه، راستی!»

صدای کاغذی از کنارش شنیدم.
«من یه نقشه گرفتم...»

با کنجکاوی پرسیدم:
«نقشه برا چی؟»

☃️Snowman(KookV)🔞Where stories live. Discover now