نوپ، سرنوشت بازم غافلگیرم کرده بود.
پشت دریاها بجای یه دنیای رویایی و پر زرق و برق، درهی عمیقی به نام مسئولیت وجود داشت که منو بلافاصله داخل خودش کشید.از اولین هفتهای که با جیوو زیر یه سقف زندگی کردم، باهاش کمترین سازشو داشتم.
این درحالی بود که درطول شبانه روز کمتر از سه ساعت میدیدمش چون همزمان با دانشگاه رفتنم به صورت پاره وقت کار میکردم.چند ماه بعد، پسرم به دنیا اومد.
و این بار آخرین نعمتی که میتونستم داشته باشم از زندگیم حذف شد.
خواب راحت!اولین باری که تو بیمارستان بغلش کردم، بهترین حسهای دنیا به سراغم اومد.
اون یه بخشی از وجود من رو داخل خودش داشت! این خیلی شیرین و در عین حال ترسناک بود...براش حتی نقشی تو انتخاب اسم نداشتم، جیوو و خانوادش تعصب عجیبی داشتن که روی پسرم اسم کرهای بذارن و من قبول کردم.
چان وو...بعد از به دنیا اومدن بچه جیوو کارشو رها کرد و هزینهها کاملا روی دوش من افتاد.
مجبور شدم سختتر از قبل کار کنم، درس بخونم، و بیخوابی بیشتری تحمل کنم.
و از همسر و پسرم بیشتر فاصله بگیرم...برخوردهای خانوادهی جیوو رفته رفته باهام بدتر شد، این موضوع که یه نفر بهتر از من اون بیرون برای دخترشون وجود داره و جیوو بخاطر بچه مجبور شده با من ازدواج کنه مدام بهم یادآوری میشد و زندگیم رو از قبل دشوارتر میکرد.
هرشب که خسته از سرکار برمیگشتم، برای اینکه ذهنمو آروم کنم و کمی بهتر بخوابم به مشروب پناه میبردم.
عادتی که دوباره برام دردسر درست کرد.سه سال به همین روال سپری شد و گذشت.
بعد از سه سال، جیوو برای دومین بار باردار شد.
این بار، دوقلو...
یک پسر و یک دختر.پدیدهای که گلوریا و یونگی بابتش منو "آقای اسپرم طلا" صدا میزدن.
خبر خوب این بود که به زودی فارق التحصیل میشدم و میتونستم بصورت تمام وقت کار کنم.
حداقل، این چیزی بود که خودم فکر میکردم...۹ ماه بعد، بچههام بدنیا اومدن.
و متوجه شدم که حتی باوجود کار تمام وقتم نمیتونم از عهدهی اینهمه هزینه بربیام...تمام درها به روم بسته شده بود، دنبال هر راهی بودم تا پول بیشتری دربیارم و زندگی مناسبی برای سه تا بچه و همسرم فراهم کنم.
همه چیز مثل یه کابوس بود، اما درست وقتی که فکر میکردم اوضاع از این بدتر نمیشه شومترین روز زندگیم از راه رسید...
۱۵ می ۲۰۱۵...دو هفته از زایمان جیوو میگذشت، دوقلوهارو خونهی پدر و مادرش گذاشتیم و تصمیم گرفتیم چان وو رو برای آخر هفته ببریم گردش.
اما تو راه دعوامون شد.
دعوایی که بزرگتر از دفعههای قبل بود.انقدر دعوامون شدت گرفت که مسیرو گم کردم، بی هدف تو جاده ناشناسی که نمیدونستم به کجا میرسه رانندگی میکردم، خورشید مقابلم درحال غروب کردن بود.
نور تیزش مستقیم تو چشمام میتابید و آزارم میداد.
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanficجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...