__________________________________
Newyork City
United States of America
September 10th, 2015اولین روز مدرسه
دبیرستان هایبتهیونگ با خستگی وارد کلاس شد، به انتهای کلاس رفت و ردیف آخر نشست. دفتر و کتاباشو روی صندلی کنارش کوبید، سرشو روی میز گذاشت و چشماشو بست، دیشب به اندازه کافی نخوابیده بود و حالا امروز هیچ انرژی ای توی بدنش نداشت.
خمیازه ای کشید. تازه زنگ اول بود و تا آخر روز ساعات زیادی باقی مونده بود. منتظر دوستش "لویی" موند تا بیاد و کنارش بشینه.
میدونست مغزش خسته از این حرفا بود که ساعت ۸ صبح بتونه درس شیمیو هضم کنه پس تصمیم گرفت تا وقتی که معلم میاد یکم استراحت کنه.
چند دقیقه گذشت و لویی هنوز نیومده بود،همه دانش آموزای دیگه وارد کلاس شده بودن و باهم دیگه مشغول صحبت کردن بودن، درمورد تعطیلات تابستون حرف میزدن و خاطرات سفرشونو برای هم تعریف میکردن.
پس چرا لویی نمیاد؟
تهیونگ سرشو بالا آورد،عینکشو به چشماش زد و نگاهی به اطرافیانش انداخت، وقتی اثری از دوستش ندید گوشیشو از جیبش درآورد و وارد صفحه چت واتساپش شد.تهیونگ: معلوم هست کجایی؟ الان آقای وایت میاد. چرا هنوز نیومدی؟
لویی: هی، چی داری میگی من که سر کلاسم😐 آقای وایتم داره درس میده. تو کجایی؟ نمیخوای بیای؟تهیونگ با دیدن پیام لویی اخماشو در هم کشید.
تهیونگ: صبر کن ببینم، اگه تو سر کلاسی و آقای وایتم داره درس میده... پس این کلاسی که من اومدم...
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanfictionجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...