Chapter 4

1.8K 231 17
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

__________________________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

__________________________________

Newyork City
United States of America
September 10th, 2015

اولین روز مدرسه
دبیرستان هایب

تهیونگ با خستگی وارد کلاس شد، به انتهای کلاس رفت و ردیف آخر نشست. دفتر و کتاباشو روی صندلی کنارش کوبید، سرشو روی میز گذاشت و چشماشو بست، دیشب به اندازه کافی نخوابیده بود و حالا امروز هیچ انرژی ای توی بدنش نداشت.

خمیازه ای کشید. تازه زنگ اول بود و تا آخر روز ساعات زیادی باقی مونده بود. منتظر دوستش "لویی" موند تا بیاد و کنارش بشینه.

میدونست مغزش خسته از این حرفا بود که ساعت ۸ صبح بتونه درس شیمیو هضم کنه پس تصمیم گرفت تا وقتی که معلم میاد یکم استراحت کنه.

چند دقیقه گذشت و لویی هنوز نیومده بود،همه دانش آموزای دیگه وارد کلاس شده بودن و باهم دیگه مشغول صحبت کردن بودن، درمورد تعطیلات تابستون حرف میزدن و خاطرات سفرشونو برای هم تعریف میکردن.
پس چرا لویی نمیاد؟
تهیونگ سرشو بالا آورد،عینکشو به چشماش زد و نگاهی به اطرافیانش انداخت، وقتی اثری از دوستش ندید گوشیشو از جیبش درآورد و وارد صفحه چت واتساپش شد.

تهیونگ: معلوم هست کجایی؟ الان آقای وایت میاد. چرا هنوز نیومدی؟
لویی: هی، چی داری میگی من که سر کلاسم😐 آقای وایتم داره درس میده. تو کجایی؟ نمیخوای بیای؟

تهیونگ با دیدن پیام لویی اخماشو در هم کشید.
تهیونگ: صبر کن ببینم، اگه تو سر کلاسی و آقای وایتم داره درس میده... پس این کلاسی که من اومدم...

☃️Snowman(KookV)🔞Where stories live. Discover now