جونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره...
.
.
.
"ساعت ۴ صبح...
خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن...
سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد...
با خوشحالی زی...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
__________________________________
Newyork City United States of America September 10th, 2015
اولین روز مدرسه دبیرستان هایب
تهیونگ با خستگی وارد کلاس شد، به انتهای کلاس رفت و ردیف آخر نشست. دفتر و کتاباشو روی صندلی کنارش کوبید، سرشو روی میز گذاشت و چشماشو بست، دیشب به اندازه کافی نخوابیده بود و حالا امروز هیچ انرژی ای توی بدنش نداشت.
خمیازه ای کشید. تازه زنگ اول بود و تا آخر روز ساعات زیادی باقی مونده بود. منتظر دوستش "لویی" موند تا بیاد و کنارش بشینه.
میدونست مغزش خسته از این حرفا بود که ساعت ۸ صبح بتونه درس شیمیو هضم کنه پس تصمیم گرفت تا وقتی که معلم میاد یکم استراحت کنه.
چند دقیقه گذشت و لویی هنوز نیومده بود،همه دانش آموزای دیگه وارد کلاس شده بودن و باهم دیگه مشغول صحبت کردن بودن، درمورد تعطیلات تابستون حرف میزدن و خاطرات سفرشونو برای هم تعریف میکردن. پس چرا لویی نمیاد؟ تهیونگ سرشو بالا آورد،عینکشو به چشماش زد و نگاهی به اطرافیانش انداخت، وقتی اثری از دوستش ندید گوشیشو از جیبش درآورد و وارد صفحه چت واتساپش شد.
تهیونگ: معلوم هست کجایی؟ الان آقای وایت میاد. چرا هنوز نیومدی؟ لویی: هی، چی داری میگی من که سر کلاسم😐 آقای وایتم داره درس میده. تو کجایی؟ نمیخوای بیای؟
تهیونگ با دیدن پیام لویی اخماشو در هم کشید. تهیونگ: صبر کن ببینم، اگه تو سر کلاسی و آقای وایتم داره درس میده... پس این کلاسی که من اومدم...