زمستونای نیویورک زیادی خوشگله :)
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
یک هفته بعدجونگکوک داخل سالن اجتماعات نشسته بود، قلبش نامنظم توی قفسه سینش میتپید و سراسیمه اطرافشو نگاه میکرد.
هر سال مدرسه درست اولین روز نیمسال دوم، جلسهی اولیا و مربیان برگزار میکرد. جلسهای که پارسال جونگکوک داخلش حضور نداشت اما امسال... دیگه بهونهای نداشت.
میز تک تک معلمها اطراف سالن چیده شده بود، روی میز هر معلم اسم و فامیلش نوشته شده بود. والدین یکی بعد از دیگری وارد میشدن و رفته رفته جمعیت بیشتر میشد.
همونطور که با پدر و مادرا صحبت میکرد، چشمش به در بود و هیچی از مکالمهای که باهاشون داشت متوجه نمیشد.
ترس واژهی کافیای برای توصیف حس درونش نبود.
جونگکوک عملا وحشت زده بود.این اولین باری بود که قرار بود با خانوادهی تهیونگ روبرو بشه، اگه یه وقت رفتار مشکوکی از خودش نشون میداد و اونا متوجه علاقش به پسرشون میشدن چی؟
و این بدترین قسمتش نبود.
تصور اینکه امروز با قاتل زن و بچش چشم تو چشم میشه، سرمایی به جون دلش مینداخت.بعد از چند دقیقه انتظارش به پایان رسید، در سالن باز شد و دو زن کرهای که لباسهای شیک و گرون قیمتی به تن داشتن وارد شدن.
اوه، اونان؟ صبر کن، پس پدرش چی؟!
نگاهشونو اطراف سالن چرخوندن، وقتی چشمشون به اسم جونگکوک افتاد به سمتش قدم برداشتن.
اوه، پدرش نیومد؟ ولی چرا؟
با هر قدمی که بهش نزدیک میشدن بدن جونگکوک بیشتر میلرزید. اما نفس راحتی کشید، بنظر میرسید پدر تهیونگ نیومده.
انگار زمان کندتر از همیشه میگذشت.
افکار عجیب و غریبش دوباره به ذهنش هجوم آوردن.چرا پدرش نیومده؟ لعنت بهش، تهیونگ گفته بود اون معمولا سرش شلوغه و فرصت کارای اضافه نداره.
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanfictionجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...