Chapter 12

1.3K 189 33
                                    

داستان از نگاه جونگکوک:

پاییز و زمستون سال ۲۰۱۶، حس و حال عجیبی داشت.
اون زمان هنوز هیچ اتفاقی بین من و تهیونگ نیوفتاده بود، اما با این وجود جفتمون اشتباهات به ظاهر کوچیکی انجام دادیم که سرنوشتمون رو به کل تغییر داد.

هنوز هیچکدوممون اهمیت تک تک روزهایی که میگذشت درک نمیکردیم، نمیدونستیم که نقطه‌ی عطف زندگیمون قراره با یکی از همون کارهای به ظاهر بی اهمیتمون کلید بخوره و آینده رو عوض کنه.

هوسوک و پدر مادرش از کره به میامی برگشتن، مادر آقای جانگ بعد از چند هفته بستری بودن فوت کرد. هوسوک میامی مونده بود تا کنار پدرش باشه و تو این شرایط بهش روحیه بده اما حال روحی خودش هم تعریفی نداشت، بخاطر همین گلوریا و یونگی هم برای یک هفته به میامی رفتن تا شاید کمی بتونن قلب هوسوک و خانوادش رو تسکین بدن.

منم میخواستم همراهشون برم، اما نمیتونستم مرخصی بگیرم، پس تصمیم گرفتم بچه‌هارو همراهشون بفرستم میامی تا حداقل برای چند روز هم که شده حال و هوای خانواده همسرم عوض بشه.

البته هنوز نمیدونستم این کار سادم بخشی از یه دومینو بود، دومینویی که زنجیره‌ی اتفاقات کوچیکی بود که سرنوشت من و تهیونگ رو پیچیده‌تر میکرد.

بچه‌هارو همراه گلوریا و یونگی به میامی فرستادم، و حالا فقط یک هفته با فهمیدن حقیقت فاصله داشتم. بعد از یک‌ هفته به محض اینکه هوسوک به نیویورک برمیگشت، ازش باید اون سوال رو میپرسیدم.
با وجود اینکه شاید خیلی زودتر میتونستم خودم حقیقتو پیدا کنم، حسی درونم این اجازه رو نمیداد. انگار قلبم از قبل میدونست که وقتی نسبت به واقعیت آگاه نباشم، آرامش بیشتری دارم، بخاطر همین جلومو میگرفت و باعث شد تا وقتی هوسوک به نیویورک برنگشته صبر کنم.

اوضاع مدرسه کمی عجیب بود، تهیونگ هر جلسه بیشتر پسرفت میکرد، با هر کوییزی که میگرفتم نمره‌های پایین تری میگرفت.

تقریبا اواخر نوامبر بود و وضعیت تهیونگ نگرانم میکرد.

رفتار‌های سردمو باهاش کنار گذاشته بودم، هر روز بعد از کلاس همراه شاگرد‌های دیگه دور میزم جمع میشد و سوال‌های درسیشو میپرسید.

البته یک تفاوت عمده بین سوال‌های تهیونگ و بقیه وجود داشت، فهمیدم که تهیونگ از اول ترم تقریبا هیچ مبحثی رو متوجه نشده.

با صبر و حوصله براش همه چیو توضیح میدادم، اما بازم حس میکردم مطالب تو ذهنش نمیشینه.

دلیلشو نمیدونستم، اما میخواستم کمکش کنم.
بعد از اون روزی که تو پشت بوم رفته بودم پیشش، سعی کردم دوباره ببرمش پای تخته، اما انگار تهیونگ از اینکه جلوی بقیه تمرین حل کنه خیلی میترسید.

دستپاچه میشد، پیشونیش عرق میکرد و دستش میلرزید. البته دیگه مثل دفعه قبل از کلاس فرار نمیکرد.
بهش حق میدادم، خودم هم اوایل تدریسم اعتماد به نفس پایینی داشتم، از حرف زدن جلوی جمعی که فقط خمیازه میکشن و منتظر کوچیکترین سوژن تا بزنن زیر خنده خیلی میترسیدم.

هنوز هم اعتماد به نفس بالایی نداشتم، اما به مرور متوجه شدم که حداقل موقع درس دادن باید نقاب آدم سختگیر و با اعتماد به نفسی به چهرم بزنم، باید تظاهر میکردم به همه چیز تسلط دارم.

نمیدونستم چرا تهیونگ روز به روز بیشتر افت تحصیلی میکنه،
اون پسر فوق‌العاده باهوشی بنظر میرسید. فقط انگار... تمرکز نداشت...

شاید بخاطر شیطنتش بود، اون پسر شوخ و پر حرفی بود، مدام با دوستاش سر کلاس حرف میزد و گاهی اوقات از شدت پرحرف بودنش اونا براش چشم غره میرفتن، بعدش تهیونگ به کیوت ترین حالت ممکن باهاشون قهر میکرد و سرشو روی میز میذاشت.

گاهی اوقات سر کلاس خوراکی میخورد و فکر میکرد من متوجه نمیشم.

زیر میز یه بسته مارشملو باز میکرد و همشو میخورد، موقع جویدنش لباشو آویزون میکرد و زبونشو روش میکشید.

سعی میکرد مارشملو رو تو لپاش جوری قایم کنه که من نبینم، اما لپاش انقدر پف میکرد که غیرممکن بود کسی متوجهش نشه.

گاهی اوقات بغل دستیش براش جوک تعریف میکرد و صدای دلنشین خنده‌های تهیونگ فضای پرهیاهوی کلاس رو پر میکرد.

دستشو جلوی دهنش نگه میداشت تا شاید بتونه جلوی صداشو بگیره.

صدای عطسه‌هاش انقدر بلند بود که هربار که عطسه میکرد بچه‌های کلاس با گفتن«بمب اتم» بهش میخندیدن.

وقتایی که خجالت میکشید سرشو پایین نگه میداشت و گونه‌هاش کمی قرمز میشد.

حتی مابقی روزهای هفته که باهاش کلاس نداشتم، تو راهرو زیاد میدیدمش، و اون هر بار منو میدید لبخند مهربون و مستطیلی همیشگیشو میزد و با ذوق برام دست تکون میداد.

هر دفعه که این رفتار‌های ریز و درشتش به چشمم میخورد، گرما و درعین حال اضطراب ناشناخته‌ای تو قلبم حس میکردم.

نمیدونستم اسم احساسم چیه، فقط میدونستم شامل یک حس تک و تنها نمیشه، درواقع هربار که اطراف تهیونگ بودم و نگاهم به چشم‌های اسرارآمیزش گره میخورد، موجی از احساسات خوشایند تو دلم رشد میکرد، گرما، شادی، استرس، اشتیاق، اضطراب، تپش قلب، بی‌قراری، علاقه، آشوب، دلهره، خلسه، تحسین و امید...

اصلا چطور امکان داشت تنها با دیدن یک نفر انقدر احساسات گسترده و متضاد هم تو وجود انسان جوانه بزنه؟

شاید اسمش معجزه بود.
کیم تهیونگ معجزه‌ای بود که تمام زندگیم بهش احتیاج داشتم و روز به روز بهش کشش بیشتری پیدا میکردم...

___________________________
(ادامه دارد)

☃️Snowman(KookV)🔞Where stories live. Discover now