تهیونگ داخل اتوبوس نشسته بود و با آب و تاب برای پسری که کنارش نشسته بود همه چیزو تعریف میکرد.
البته، با کمی دخل و تصرف.«اوه پسر هنوز باورم نمیشه من دختر مورد علاقمو بوسیدم! میدونی همه چیز خیلی رمانتیک بود، خورشید درحال طلوع کردن بود، اون واقعا زیبا بنظر میرسید...» دستاشو تو هوا میچرخوند و با ذوق همه چیزو شرح میداد.
پسر چشم غرهای به تهیونگ رفت و آهی کشید. اهمیتی به حرفاش نمیداد.
اون حتی تهیونگ رو خوب نمیشناخت فقط چند بار سر کلاساش دیده بودش.
«بعد از بوسهمون انقدر جفتمون خجالت میکشیدیم که دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد فقط ازش خداحافظی کردم و اومدم. اما میدونی؟ مهم نیست، چون وقتی برگردیم میبرمش سر قرار، آخه هرچی نباشه دو ساله که-»
«اوه خدای من تو چقدر حرف میزنی! گایز توروخدا یکی بگه دکمهی خاموش کردن این پسر کجاست؟»
پسر با کلافگی از کنار تهیونک بلند شد و کیفشو برداشت.
«ساعت ۸ صبح چجوری انقدر انرژی داری فک بزنی؟ بیچاره اون دختری که با تو میره سر قرار! پسرهی وراج...»
از تهیونگ دور شد و به ته اتوبوس رفت.
تهیونگ لباشو آویزون کرد و به صندلیش تکیه داد.
با دلخوری دست به سینه نشست و نگاهی به بیرون انداخت.چند دقیقه دیگه به فرودگاه میرسیدن.
غرق افکارش شد و به اتفاق امروز صبح فکر کرد.
لبخندی روی لباش نشست.اون چقدر امروز رمانتیک و مهربون بود...
انگشتشو روی لبای خودش کشید و با یادآوری اون بوسه گونههاش گرم شد.
جونگکوک امروز متفاوت بود، شجاعت بیشتری داشت.
خودش پیش قدم شده بود و تهیونگ رو بوسیده بود.
تهیونگ خوشحال بود، فکر میکرد بالاخره وضعیت بینشون در حال درست شدنه و ممکنه بهزودی با اون مرد قرار بذاره.
کمتر از دو ماه به ۱۸ سالگیش مونده بود.
نفس عمیقی کشید و سرشو کمی کج کرد. رایحه آشنایی توی بینیش پیچید.
اخم کرد و سرشو پایین گرفت.
یقهی کتش رو بالا آورد و به بینیش چسبوند.عطر خنک معلمش روی کتش باقی مونده بود و به مشامش میرسید.
لبخندی زد و چشماشو بست.
ای کاش یه روز مال من بشی...__________________________
جونگکوک بعد از مدرسه به خونه برنگشت.
دوباره به بهونهی خشکشویی مستقیم به بار رفت تا جیمینو ببینه و براش همه چیزو تعریف کنه اما جیمین مرخصی بود، پس فقط دوتا نوشیدنی سفارش داد و سریع به خونه گلوریا رفت.
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanficجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...