تهیونگ توی تخت غلت زد و خمیازه کشید.
دمای بدنش بالاتر از حالت عادی رفته بود، احساس گرمای شدیدی میکرد.چشماشو آروم باز کرد و چند بار پلک زد تا به روشنایی روز عادت کنه.
چرا به سختی میتونست نفس بکشه؟
به سرفه افتاد.لعنتی...
هوای اتاق خیلی گرم و خفه کننده بود!کورکورانه دستشو به سمت میز کنار تخت برد، عینکشو برداشت و روی چشماش زد.
دیدش بالاخره واضح شد.
اطرافشو نگاه کرد.اینجا خونهی جدیدش بود.
خونهی جونگکوک...مردی که ظاهرا با باز کردن پنجرهی اتاق دشمنی خاصی داشت.
از روی تخت بلند شد و سریع هر دو پنجرهی اتاقو باز کرد.
هوای تازه و نسیم خنک بهاری وارد اتاق شد.نفس عمیقی کشید تا اکسیژن وارد ریههاش بشه.
به منظرهی روبروش خیره شد و قلبش گرفت.
دیگه اثری از نمای ضلع جنوبی سنترال پارک و درختهای سرسبزش نبود.فقط یک خیابون خاکستری معمولی با آپارتمانهای نمای آجر که تمامشون مشابه هم ساخته شده بودن.
با شنیدن صدای رفت و آمد و بوق ماشینها چهرشو در هم کشید.قبلا هم خونهی جونگکوک اومده بود، اما اون لحظه برای اولین بار متوجه پر سر و صدا بودن این خیابون شد.
پنت هاوس پدرش اونقدر از زمین فاصله داشت که از جنجال و هیاهوی دنیای واقعی دورش میکرد.
با یادآوری خانوادش آب دهنشو قورت داد.
یکی از پنجرهها رو بست و دیگریو نیمه باز گذاشت تا سر و صدا کمتر آزارش بده.چرخید و از پنجره فاصله گرفت.
دنبال مبایلش میگشت که چشمش به نوت جونگکوک گوشه تخت افتاد. با دیدنش گوشه لباش به سمت بالا کش اومد."صبح بخیر بیبی❤️ من با بچهها رفتم خرید. زود برمیگردم. برات صبحونه آماده گذاشتم. دوستت دارم، J "
ابروهاش کمی در هم رفت.
جی؟
جیزز؟
جوکر؟
جاستین تیمبرلیک؟
جیمز باند؟
جاست کیدینگ؟پوکرفیس به دیوار خیره شد.
نه... با عقل جوردرنمیاد...
با دیدن پرچم بزرگ آمریکا که جونگکوک با افتخار روی دیوار کنار تخت خوابش چسبونده بود و نیمی از دیوار رو میگرفت چشماشو چرخوند.
خدای من از دست این آمریکاییا...
هر روز یه چیز جدیدو مخفف میکنن...تا چند وقت دیگه برای خوندن جملههاشون باید کلاس رمز گشایی برم...
بیشتر از این بهش توجهی نکرد، کاغذو مچاله کرد و گوشه جیب شلوارش گذاشت.
بعد از کمی جست و جو مبایلشو زیر بالشت پیدا کرد.
روی تخت نشست و روشنش کرد، به محض این کار موجی از پیامهای شب قبل خانوادهاش به سمتش سرازیر شد.
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanfictionجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...