Chapter 3

2K 255 43
                                    


آدما با شیوه های مختلفی با از دست دادن عزیزانشون کنار میان.
بعضیا شبانه روز گریه میکنن، بعضیا گوشه گیر میشن، بعضیا به سیگار یا الکل پناه میبرن، بعضیا به پوچی میرسن...

هر آدمی یه راهی رو در پیش میگیره تا با اندوهی که روی قلبش سایه انداخته دست و پنجه نرم کنه.
جونگکوک از این قاعده مستثنی نبود...
فقط شاید یکم با بقیه متفاوت بود.

گلوریا کنار یونگی رو مبل نشسته بود و با نگرانی به جونگکوکی که از صبح برای بار چهارم با دستمال به جون کانتر آشپزخونه افتاده بود نگاه میکردن.
«بنظرت گذراست؟» گلوریا بدون اینکه نگاهشو از جونگکوک برداره خطاب به یونگی زمزمه کرد.
یونگی جوابی نداد و به کار کردن با گوشیش ادامه داد.

گلوریا چشم غره ای رفت و با آرنجش به پهلوی نامزدش ضربه محکمی زد.
یونگی از درد به خودش پیچید و اعتراض کرد«هی! »
گلوریا دست به سینه نشست. «با تو بودما!»
یونگی چشم غره ای رفت.«چی گذراست؟»
گلوریا ابروهاشو در هم کشید.«این حال و روز جونگکوک... تو این یک ماهی که از فوتشون گذشته، جونگکوک روز به روز داره عجیب تر میشه، خیلی کم حرف شده. صبح تا شب فقط در حال تمیز کاریه، وسواس عجیبی پیدا کرده، گاهی اوقات روزی چهار بار حموم میره، اون... خیلی تغییر کرده هیچوقت اینجوری نبود، هر روز باشگاه میره و حرص خودشو سر کیسه بوکس خالی میکنه، عجیب نیست؟ اون از خشونت متنفر بود...»

یونگی سرشو برگردوند و جونگکوکو برانداز کرد. نفس عمیقی کشید.« نه عجیب نیست، انتظار داری به این راحتیا با این اتفاق کنار بیاد؟ اون یه بچه و همسر از دست داده، این واکنش عادیه. تازه مقصر تصادفم که همون موقع فرار کرد، کوک دیگه هیچوقت آدم سابق نمیشه، و باید خودشو تخلیه کنه، حالا چه با بوکس باشه، چه با نظافت در دیوار و هرچیز دیگه‌ای... باید حواس خودشو پرت کنه، اون بیشتر از همه‌ی ما به زمان احتیاج داره، بعلاوه، میخواد این انرژی منفی رو سمت دوقلوها نیاره... اون دوتا بچه تنها آدمایین که جونگکوکو تو این روزای سخت سرپا نگه داشتن...»

جونگکوک دستمالو کنار گذاشت و مشغول چیدن ظرف‌ها داخل ماشین ظرفشویی شد. گلوریا با نگرانی سرشو به چپ و راست تکون داد.
«فقط امیدوارم زودتر حالش خوب بشه، برام سخته تو این شرایط ببینمش.»
یونگی بازوشو دور شونه‌ی گلوریا گذاشت و اونو به خودش نزدیک کرد.«نگران نباش... فقط بهش زمان بده. زمان دردشو کمتر نمیکنه اما از اون آدم قوی تری میسازه، اینطوری حداقل یاد میگیره چجوری با این غم کنار بیاد.»

سرشو روی قفسه سینه یونگی گذاشت.
چند دقیقه بینشون سکوت برقرار شد و فقط صدای کار کردن جونگکوک با ظرفا به گوششون میخورد.
تا اینکه هوسوک در خونه رو باز کرد و با عجله وارد شد.

نگاهی به گلوریا و یونگی انداخت و با صدای بلندی گفت «پیداش کردم! بالاخره پیداش کردم!»
چشماشون گرد شد و بعد از چند ثانیه جونگکوک از آشپزخونه بیرون اومد و ضربه ای به شونه‌ی هوسوک زد «شششششش، هوسوک میشه صداتو بیاری پایین؟ بچه هارو تازه خوابوندم!»
هوسوک سرشو چرخوند و نگاهی به جونگکوک انداخت.
«اوه داماد، بیا بشین باید این موضوع رو به تو هم بگم، بالاخره پیداش کردم.»

☃️Snowman(KookV)🔞Where stories live. Discover now