جونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره...
.
.
.
"ساعت ۴ صبح...
خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن...
سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد...
با خوشحالی زی...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
اولین باری نبود که بیخوابی رو تجربه میکرد. از روزی که طعم پدر بودن رو چشید، شب بیداری براش تبدیل به یه روتین شده بود. و اولین باری هم نبود که بخاطر تهیونگ خواب به سراغ چشماش نمیومد.
صبح دوشنبه داخل پارکینگ مدرسه توی ماشین نشسته بود و با خستگی بیرونو نگاه میکرد. سرشو به شیشهی سرد تکیه داد و خمیازه کشید. چشماش کمی میسوخت و دنیا دور سرش میچرخید.
از لحظهای که متوجه جستجوی احتمالی وسایلش توسط تهیونگ شده بود، ذهنش مثل یه قطار پرسرعت حرکت میکرد.
تو مغزش داستانها و تئوریای مختلفی میساخت، هزارتا سناریوی متفاوت سرهم کرده بود. سناریوهایی که هرکدوم ترسناکتر از قبلی بنظر میرسید.
یعنی تهیونگ میدونه من کی ام؟
اگه میدونه پس چرا وچیزی به روم نمیاره؟ نقشهای تو سرشه؟
نه... اون معصومتر از این حرفاست... ولی اون روز اسممو به زبون آورد...
شاید میخواسته غیر مستقیم واکنش منو تحت نظر بگیره؟ نه جونگکوک داری زیادی گندش میکنی... اون مست بود...
دستشو داخل موهاش فرو برد.
پس چرا انقدر درمورد گذشتم سوال میکنه؟ شاید فقط کنجکاوه... اره... حتما همینه... نباید به همهی کاراش شک کنم...
سرشو به چپ و راست تکون داد، سعی کرد متهم بعدی داستان رو هم درنظر بگیره. بهرحال هنوز اطمینان نداشت کار کدومشونه.
اگه کار سندی باشه... آخه چرا همچین کاری کرده؟ انقدر پیگیر بوده که کل اتاقمو دنبال کلید گشته...
چرا میخواد از زندگیم سردربیاره؟ نه، شایدم صرفا یه پرستار بچهی کنجکاو بوده... پس، باید اخراجش کنم؟ ولی نه... صبر کن، از کجا مطمئن باشم کار اون بوده؟ لعنتی...
انتهای تمام سوالاتش به بن بست ختم میشد، چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
ایدهی کوچیکی به ذهنش رسید.
به هوسوک بگم؟ نه... اون موقع اگه کار تهیونگ باشه... هوسوک از رابطمون باخبر میشه و...