«من گی ام!»
«نه جونگین! انقدر اینو تکرار نکن! اوه خدای من... من از دست تو چیکار کنم؟»جونگکوک با دیدن بچش که مثل طوطی همیشه حرفاشو کپی میکرد آهی کشید.
هنگامی که پشت میکروفون کام اوت میکرد پاک فراموش کرده بود که بچههاش داخل اون جمعیت حضور دارن و ممکنه از رفتاراش الگو بگیرن...
و دقیقا همین اتفاق داشت میوفتاد.
«بابا بزرگ مُرده؟»یونا با کنجکاوی پرسید.
«نه عزیزم... اون فقط... از شدت شوک یکم حالش بد شد همین. فردا از بیمارستان مرخص میشه.»
دست بچههارو گرفت و دنبال خودش به سمت ساحل کشوند.
«بابا تو زندگیت سخته؟»«نه عزیزم...»
«پس چرا تو کمد زندگی کردی؟»جونگکوک متوقف شد و با اخم به دخترش نگاه کرد.
«اینو از کجا شنیدی؟»«خاله گلوریا گریه میکرد میگفت بابات ۲۴ سال داخل کمد زندگی میکرده و من نمیدونستم....»
چشماشو چرخوند...
«عزیزم داخل کمد زندگی کردن یه اصطلاحه...»«من گی ام...»
«جونگین!»جونگین با شیطنت خندید.
«هیهیهیهی!»
جونگکوک دست بچههاشو رها کرد و چپ چپ بهشون خیره شد.متوجه یونگی که از پشت سر قدم زنان نزدیک میومد نشد.
«من گی ام!»
جونگین دوباره تکرار کرد.جونگکوک دستشو به پیشونی خودش کوبید.
«سه ماه طول کشید تا بالاخره یاد بگیری بگی ژیش دارم ولی اینو ظرف پنج دقیقه کپی کردی؟»سرشو به چپ و راست تکون داد.
شاید بهتر بود واکنشی نشون نده.
میدونست هرچقدر حساستر بنظر بیاد بچه تحریک میشه و به طور عمد اون جمله رو باز هم تکرار میکنه.«بابا من میخوام قلعه شنی بسازم...»
یونا با صدای لطیفش زمزمه کرد.
جونگکوک لبخندی زد و لوازم شن بازی بچههارو از داخل سبدش درآورد.«بیا عزیزم.»
سطل بزرگی به دست پسرش داد.
«توام با خواهرت برو عزیزدلم.»
و خواهش میکنم اون جمله رو فراموشش کن...بچه هارو به حال خودشون رها کرد تا ماسه بازی کنن و خودش روی نزدیکترین تخته سنگ چند روزنامه پهن کرد و نشست.
«زیاد از بابایی دور نشین، باشه؟»با صدای بلندی خطاب به بچه ها گفت ولی طبق چیزی که میدید انقدر سرگرم بازی بودن که متوجه حرفش نشدن.
«هی...»با شنیدن صدای یونگی سرشو برگردوند، اما براش چشم غره رفت.
«اگه توام میخوای مثل خانوادت کون تنگ باشی برو گمشو.»«نیستم!»
یونگی جواب داد و کنار جونگکوک روی سنگ دیگهای نشست.«تو کار درستو انجام دادی... بهت افتخار میکنم.»
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanfictionجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...