Part 60

88 21 41
                                    

*داستان از دید وایولا:*

بعد از رفتن پسر ها، من به اتاق کارم میرم و سباستین هم دنبالم میاد. دیروز صبح کشتی مسافربری انگلستان در بندر کالایس فرانسه پهلو گرفت و بعد از چند ساعت اسب‌سواری، حدودا پس از غروب خورشید بود که مسافر و مهمان ویژه‌ی ما، به پاریس رسید.

وقتی وارد اتاق کارم میشم، لرد ریچاردز، سفیر جدید انگلستان رو می‌بینم که همین حالا هم روی تک‌مبل رو‌به‌روی میزم نشسته و با یک فنجان چای ازش پذیرایی شده.

با ورود من و سباستین به اتاق، سفیر از جاش بلند میشه و تعظیم می‌کنه:«صبح بخیر علیاحضرت.» لبخندی می‌زنم و سرم رو به نشانه‌ی احترام خم می‌کنم:«خوش اومدید سفیر ریچاردز. امیدوارم بعد از سفر خسته کننده‌تون، دیشب به خوبی استراحت کرده باشین.»

پشت میزم می‌نشینم و سباستین هم بعد از احوالپرسی با سفیر، روی تک مبل مقابل اون جای می‌گیره. لرد ریچاردز سمت من برمی‌گرده و جواب میده:«ممنون از پذیرایی گرم شما علیاحضرت.» لبخند می‌زنم و بعد از اینکه مطمئن میشم سفیر از محل اقامتش در قصر و خدماتی که بهش داده شد راضی بوده، به خدمتکار میگم دو فنجان و یک قوری چای دیگه برامون بیاره.

تا موقع برگشتن خدمتکار با سینی چای، سباستین و ریچاردز راجب آب و هوا و دربار انگلستان صحبت می‌کنن. مودبانه همراهیشون می‌کنم، اما در حقیقت دلم می‌خواد این صحبت های زمینه‌ای سریع تر تموم بشه تا به اصل مطلب برسیم.

خدمتکار با سینی چای و میوه از ما پذیرایی می‌کنه و بعد از اتاق خارج میشه. وقتی بالاخره تنها می‌شیم، میگم:«بسیار خب سفیر ریچاردز، به نظرم وقتشه راجب مسئله‌ای که به خاطرش اینجا اومدید صحبت کنیم.»

ریچاردز سر تکون میده و کاملا سمت من می‌چرخه:«بله بله البته، من سراپا گوشم. نایب‌السلطنه سیمور از طرف شما نامه‌ای دریافت کردن که درخواست ملاقات با شخصی مورد اعتماد ایشون رو کرده بودید. اگر اشتباه نکنم گفتید می‌خواید تجارت جدیدی رو با انگلستان آغاز کنید. ایشون من رو به عنوان نماینده فرستادن، من مشاور شخصیشون هستم که به عنوان سفیر انتخاب شدم.»

با دقت به توضیحاتش گوش میدم و سباستین هم سر تکون میده. ریچاردز ادامه میده:«گرچه حدس می‌زنم موضوع محرمانه تری مطرح باشه که از راه مکاتبه نشه عنوانش کرد. به همین دلیل موضوع تجارت رو مطرح کردید، اگر واقعا قصد تجاری داشتید می‌تونستید سفیر خودتون رو به انگلستان بفرستید.»

سر تکون میدم:«بله درسته. مسئله‌ی مهم تری از تجارت مطرحه.» نگاهی که سباستین می‌اندازم که برام سر تکون میده، تشویقم می‌کنه تا ادامه بدم:«شما از ازدواج اتحادی من با پادشاه لهستان، نیکلاس دارلینگتون خبر دارید؛ درسته؟»

Reign [L.S] [Z.M]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt