استرسی که یک ساعت قبل به او وارد شد، حالش را بد و بدتر میکرد. سر درد امانش را بریده بود. مثل همیشه زمان خوردن صبحانه وارد سالن پذیرایی مخصوص پرنس و کنت نشد. به بالکن زیبا و بزرگ عمارت رفت. پشت بوته ها جایی که دیدی نبود و در گذشته او و جان، گاهی برای مستی و تنهایی دو نفره شان به آنجا می رفتند، پناه گرفت. در سی دقیقه انتظار برای به پایان رسیدن زمان صبحانه، ده سیگار را نیمه کاره روی نیمکت سنگی کوچک خاموش کرد.
هرچه بیشتر به راه حل فکر میکرد، ذهنش بیشتر از موضوع فرار می کرد. او نمی خواست آسیبی به جان برسد. او عاشق جان بود و حسی برادرانه به او داشت. برای او ولیعهد بودن یا نبودن جان مهم نبود، او از آسیبهایی که ممکن بود به این دلیل به برادرش برسد نگران بود.
به ساعت مچیش نگاهی کرد، زمان به سرعت گذشت و حالا باید به اتاق کنت می رفت.
از روی نیکمت بلند شد. کراواتش را مرتب کرد و دستی به کتش کشید.
وارد سالن اصلی عمارت شد و با رد کردن یک طبقه و چند اتاق، مقابل اتاق کار کنت ایستاد. چند ضربه ی آرام به در زد:"بیا تو مارتین"
مارتین وارد اتاق شد و تعظیم کرد. به سمت کنت رفت و تبلت را مقابل کنت گرفت. کنت سرش پایین بود. با دیدن تبلت سرش را بالا آورد و از بالای عینکی که روی بینیش بود، متعجب به مارتین خیره شد:"هوم... چطوری مارتین؟ امروز برای صبحونه نیومدی؟ الانم ...."
مشاور جوان سرش پایین بود. کنت نگران پرسید:"چیزی شده؟ اتفاقی برای جان افتاده؟"مارتین نگران سرش را بالا آورد:"خیر قربان... ایشون حالشون خوبه"
کنت عینکش را بر روی میز گذاشت، به پشتی صندلیش تکیه داد و دو دستش را بر روی دسته های صندلی تجملاتی کارش قرار داد:"نه... یه جای کار مشکل داره..."
مارتین خبردار ایستاده و سرش پایین بود. کنت از جایش بلند شد و مقابل مارتین ایستاد:"خب... متاسفانه من طوری بزرگ و تربیت شدم که تا خودم ندیدم باور نکنم ..."
یک دستش را بر شانه مشاور جوان گذاشت و دست دیگرش را زیر چانه اش برد و سرش را بالا آورد:"تیم ویژه رو آماده کن تا بی سر و صدا به بارسا بریم، میخوام از دور از سلامت جان مطمئن شم... "
مشاور جوان ترسید. جان هنوز در خیرونا بود و قطعا تا عصر به بارسلونا نمی رسید. هول شده پرسید:"قربان؟ اما چرا باید این ریسکو بکنین؟ به مامورهایی که تو محلن میگم عکس و فیلم ازشون بفرستن"
کنت دستپاچگی او را دید بیشتر شک کردف او مرد سیاست بود و بارها در طول کار و خدمتش، اعتراف افراد خاطی را دیده بود:"نه... باید خودم ببینم... این درخواست برای دیدن ولیعهد نیست... این خواسته ی یه پدر برای دیدن پسرشه..."مارتین قصد اصرار بیشتری داشت اما با بالا آمدن دست کنت ساکت ماند:"مارتین قصد توضیح بیشتری ندارم... من تا سه ساعت دیگه کارامو جمع میکنم و تا اون موقع وقت داری برنامه ی سفر بی سروصدامونو ردیف کنی..."
مارتین تسلیم شد. اطاعت کرد. به سمت در می رفت که کنت گفت:"در ضمن تخت هیچ عنوانی پرنس نباید از این موضوع بویی ببرن... میفهمی؟"
مارتین به چشمان کنت خیره بود. کنت پشت میزش قرار گرفت. عینک را دوباره گذاشت و در حال انجام کارش گفت:"بهت اعتماد دارم مارتین... میتونی بری..."
مارتین متوجه ی منظور کنت از اعتماد شد. او فهمیده بود مشاور جوان مخالف این موضوع است و برای گرفتن نتیجه ی دلخواهش حتی به پرنسس نیز پناه ببرد. با گفتن جمله ی تاکیدی آخرش، راه هر گونه مداخله ای را بر رویش بست.
YOU ARE READING
The Blue Dream / رویای آبی
Romanceییبو، جوانی ورزشکار با رویای شکستن مرزهای سرعت مسابقات رالی و ثبت امتیازی جدید و جاودانه در سر در کنار دوستانی بی نظیر و جان، شاهزاده ای فراری از چهارچوب های کسل کننده ی زندگی اشرافی که با آنها آشنا می شود یک شرط بندی و تغییر خط زندگی همه ی آنها ای...