پارت چهل و چهارم

158 57 14
                                    


جنی همانطور که مارتین گفته بود با رسیدن به فرودگاه با پرواز خصوصی به باداخوس رفت. پرواز خصوصی تجربه ی جدیدی برای جنی بود. در تمام مسیر سعی در مخفی نگهداشتن هیجانش داشت. پس زندگی اشرافی به همین زیبایی بود؟!

وکیل جوان بر اساس گفته های مارتین یک ساعت و نیم بعد در کاخ باداخوس بود. زودتر از زمان تعیین شده...

مارتین به استقبالش رفت:"خانوم کاپور خوش اومدید"

جنی نگاهی به سرتاپای مشاور جوان انداخت. حسی بین شرمندگی و امنیت در وجودش موج میزد. امنیت از بودن در کنار فردی آشنا در محیطی سرد و بزرگ.

با اشاره ی مارتین به سمت مسیری که او میرفت، در سکوت شروع به حرکت کرد. حس آلیس در سرزمین عجایب را داشت. حس بودن در این کاخ مانند سفرش با پرواز خصوصی، ویژه و خاص نبود. سرمای محیط را از فضاهای بزرگ و خالی میتوانست حس کند.

خانه ی آنها اگرچه کوچک اما همیشه شلوغ، پر هیاهو و گرم بود. در کاخ باداخوس با سقف ها بلند و جملاتی که از هر دیوارش یک تابلوی بزرگ و اشرافی نصب بود، زندگی جریان نداشت. سیاست جریان داشت.

جنی به یاد خنده های زیبا و درخشش چشمان جان افتاد. با خودش فکر کرد چگونه جان در این محیط سرد و سخت زندگی کرد؟

حالا که کمی در خاطرات کوتاهش دقیق شد غم پشت چهره ی ولیعهد برایش بیشتر واضح بود.

غرق در افکارش به آرامی قدم بر میداشت. متوجه ی توقف مارتین نشد. با سر به جسمی سخت برخورد کرد. مارتین آخی زمزمه کرد و با کف دست کمی سینه اش را مالید. جنی شوکه سرش را بالا آورد تا چهره ی مشاور را ببیند اما این بار سرش به چانه ی مارتین خورد. این بار مشاور فکش را چسبید و سرش را چرخاند.

جنی نگران به سمتش رفت:"چی... چی شده؟"

مارتین پشت به او کمی فاصله گرفت و با دست آزادش به او اشاره کرد جلوتر نرود. جنی چند ثانیه صبر کرد. او زمانی که نگران می شد با داد و بیداد سعی در مخفی کردن آشفتگیش داشت:"این مسخره بازیا واسه چیه؟ بذار ببینم چی شده؟"

مارتین کلافه به سمتش چرخید. وسط لب پایین مارتین پاره شده بود. جنی هینی کوتاه کشید اما سرکش تر از قبل گفت:"تقصیر خودتونه... اصلا چرا یهو وایسادین و بی خبر برگشتین سمتم؟ من پیشگوام که بفهمم؟"
مارتین مبهوت پوزخندی زد:"درسته... از دید شما همیشه بقیه مقصرن..."
جنی فهمید زیاده روی کرده. عذاب وجدان داشت اما قرار نبود این حسش را مشاور جوان بفهمد. از کیفش دستمال مخصوص آرایشش را در آورد:"بذارین ببینم زخم لبتون چطوریه..."
به سمت مرد جوان رفت. دستمال دستش را به سمت لبش برد. اما مارتین دو قدم عقب رفت:"لازم نیست..."
جنی لجوجانه در همان حالت جلو رفت:"لازمه... "
مارتین باز عقب تر رفت. جنی قدم های طی شده ی او را جلو رفت:"میگم لازمه یعنی لازمه"
" اینجا چه خبره؟؟!"
لحن متعجب و پرسشی ولیعهد هر دو را غافلگیر کرد. با برگشت جنی به سمت جان، پایش به موکت قرمز گیر کرده، به سمت عقب پرت شد. او بر روی مارتین افتاد و مشاور جوان پخش زمین شد. جنی وقتی به خودش آمد با باسن بر روی پاهای مشاور جوان نشسته بود. شرمنده هول کرده و توان برخاستن نداشت.

The Blue Dream / رویای آبیTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon