لبخند گشادی روی لبش نشسته بود. باور اینکه پزشک معروف بعد از مدتها وقت گذاشته و شخصا به دیدارش آمده برایش سخت بود. ذوقی کودکانه در دلش بود. وقتی در اتاق باز شد و هارو را دید، راست بودن این دیدار را باور کرد.
با عجله از پشت میزش بلند شد و به استقبال دوست دیرینه اش رفت:"هارووو"
پزشک جوان لبخندزنان به سمتش رفت و یکدیگر را بغل کردند.هارو پس از جدا شدن از جان، نگاه پر از دلتنگیش را به دوستش داد:"پسر... معلومه کجایی؟ دلتنگت بودم"
جان، هارو را با اشاره به کاناپه ی اتاقش دعوت به نشستن کرد:"بشین... حرف زیاده واسه گفتن... قبلش بگو قهوه میخوای یا نوشیدنی؟"
هارو دستش را به نشانه مهم نبودن نوع نوشیدنی تکان داد:"مهم نیست اما ترجیحم چیزیه که یکم مغزمو بالا بیاره..."
جان خندید و سرش را به نشانه ی فهمیدن منظور هارو تکان داد. از جایش بلند شد و به سمت میزش رفت. تلفن اتاقش را به منشی وصل کرد:"دو تا قهوه لطفا"جان دوباره لبخند زنان به سمت هارو برگشت. روبرویش نشست:"تعریف کن ببینم چی باعث شده افتخار دیدنت نصیبم بشه پروفسور ساکاری؟"
هارو آرام خندید:"اینکه اعلیحضرت وقت داشته باشن این بنده ی حقیر ببینن خیلی بیشتر عجیبه؟!"سکوتی چند ثانیه ای اتاق را پر کرد. با شلیک خنده از سمت هر دو، این سکوت شکست. جان همانطور که میخندید گفت:"خوشم اومد... هنوز زبونت تیزه"
با صدای در اتاق و ورود منشی هر دو به دختر جوان نگاه کردند. نگاهشان به منشی و قهوه های در دستش بود اما ذهنشان به دنبال شروع کردن کلماتی مناسب برای شروع کردن مکالمه شان بود.با رفتن منشی، جان از هارو پرسید:"از خوزه چه خبر؟ خوبه؟"
هارو به سمت میز خم شد و فنجان قهوه را برداشت:"خوبه... چند ساعت قبل، پیشش بودم... اتفاقا همون باعث شد به دیدنت بیام"
جان ابروهایش را به نشانه ی تعجب بالا برد:"واقعا؟ پس باید ازش تشکر کنم"
هارو قهوه اش را سر کشید. جان لبخند زد:"هنوز عادت داری قهوه اتو داغ بخوری؟ میدونی خیلی ضرر داره آقای دکتر؟"هارو سرش را تکان داد:"وقتی نمیدونی تا دو دقیقه ی دیگه زنده ای یا مرده چه اهمیتی داره کاری که ازش لذت میبری ضرر داره یا نه؟ همینکه به بقیه آسیب نمیرسونه کافیه"
ولیعهد به پشتی کاناپه لم داد:"مطمئنا نبود بعضی از آدما به بقیه آسیب میرسونه... یکیش خودت"
هارو فنجان خالی قهوه را روی میز گذاشت:"هی پسر... بهتر باهام لاس نزنی... دوست پسرم خیلی وحشیه براش مهم نیست ولیعهدی یا چی..."
هر دو خندیدند. هارو بعد از مکث کوتاهی حرفی که برایش به آنجا رفته بود، زد:"جان... راستش من شنیدم تو سرمایه گذاری کردی تو شرکت جدید بچه ها!؟"
جان سرش را تکان داد. مشغول خوردن قهوه اش بود. لبخند محوی گوشه ی لبش نشست و بدون نگاه کردن به هارو گفت:"قلبم شکست پسر... فکر کردم به خاطر دیدن من اومدی نگو برای دوستات اومدی"
هارو آه کشان گفت:"جان... خواهش میکنم باز این حرفای بچگونه رو شروع نکن... هر وقت سر سوزنی امیدوار میشم تو و ییبو یکم بزرگ شدین، گند میخوره به همه ی باورام!!"
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Blue Dream / رویای آبی
Romanceییبو، جوانی ورزشکار با رویای شکستن مرزهای سرعت مسابقات رالی و ثبت امتیازی جدید و جاودانه در سر در کنار دوستانی بی نظیر و جان، شاهزاده ای فراری از چهارچوب های کسل کننده ی زندگی اشرافی که با آنها آشنا می شود یک شرط بندی و تغییر خط زندگی همه ی آنها ای...