"رسیدم... پارکینگ فرودگاهم"
سم ماشینش را خاموش کرد. گوشی را در جیب شلوارش گذاشت و با عجله از مشاشین پیاده شد. با کمک تابلوهای راهنما به سمت سالن انتظار دوید.
بین جمعیت زیاد مسافرین و همراهان سالن انتظار، به دنبال دوستانش گشت. کمی چشمش را چرخاند و با دیدن مکس، مارتین و دخترها، با عجله به سمتشان رفت. هلن با دیدن سم به سمتش دوید. هر دو همدیگر را محکم بغل کردند.
جنی با صدای بلند گفت:"وااااووووو چه صحنه ی احساسی..."
با آرنجش ضربه ی آرامی به ماری زد و گفت:"مگه نه؟؟"
ماری نگاه چپی به دوستش انداخت و دوباره سرش را به سمت هلن و سم برگرداند:"همه که مثل تو و مارتین یخ و بی مزه نیستن..."
جنی اخم کنان به مارتین نگاه کرد. لبخندی گوشه لب مرد جوان نشسته بود. جنی اخمش بیشتر شد و با صدایی آرام که فقط ماری و مارتین شنیدند گفت:"فاک به اون لبخند تخمیت که همون بدبختم کرد..."
سم و هلن به بقیه نزدیک شدند. سم و مارتین با هم دست دادند و کوتاه همدیگر را بغل کردند. مکس پرسید:"دیر کردی... من میومدم ترافیک نبود..."
سم سرش را تکان داد:"ییبو... اون احمق باعث شد دیر کنم"
ریتا، جنی و ماری هم دوست قدیمیشان را در آغوش گرفتند و رفع دلتنگی کردند.بین هیاهوی آنها، مارتین که کنار مکس ایستاده بود کمی سرش را به سمت او خم کرد و نگران پرسید:"حال ییبو خوبه؟ با ادغام شرکت کنار اومده؟"
مکس آه بلندی کشید:"کاش ادغام بود... به نظرت کنار اومده؟ همین چند روز خیلی اتفاقها افتاده که باید سر فرصت برات تعریف کنم فقط میتونم بگم کم دیوونه بود الان بدتر شده... کلا تسمه پاره کرده"
مارتین نگاهی به مکس انداخت و سوال بعدی را پرسید:"جان چطوره؟ خوبه؟"
مکس سرش را آرام چرخاند و به چشمهای مارتین زل زد:"میگه خوبه..."
با صدای ریتا مکس به سمتش چرخید:"بریم دیگه؟"
همه تایید کردند. مکس قبل از گرفتن دسته ی چمدان ریتا به مارتین گفت:"حالا که اینجایی وقت بذار برو پیشش... مطمئنم با دیدنت خوشحال میشه"
مارتین سرش را تکان داد. با دور شدن بقیه، جنی به نامزدش نزدیک شد و دستش را دور بازوی مارتین حلقه کرد:"کیو میخوای بری ببینی؟"
مارتین ذهنش با تاکید مکس مشغول شد. او می دانست پشت حرفهای مکس دلیلی وجود دارد. اگرچه چند سالی بود که از مقام مشاور بودنش استعفا داده بود و بعد از آن کمتر موفق به دیدن جان شد، اما هنوز گاهی به او پیام می داد و هر چند ماه یکبار برای پرسیدن حال جان، با او تماس می گرفت.آخرین بار حال ولیعهد جوان خوب بود. تاکید مکس، او را نگران کرد.
با حرف جنی همانطور که چمدانها را همراهش می کشید گفت:"قرار بود بری دیدن جان... درسته؟"
جنی سرش را تکان داد:"آره... میخوای بیای؟"
مارتین ایستاد:"میام"
جنی لبخند درخشانی زد:"حتما... این افتخار رو بهت میدم تا همراهیم کنی و بادیگاردم باشی"
مارتین کوتاه خندید او عاشق عشوه های وکیل جوان بود. سرش را به گوش جنی چسباند و او را بوسید:"واقعا باعث افتخارمه خانوم جوون"
ماری و ریتا از فاصله ای دورتر داد زدند:"اوووو چه احساساتی" و با صدای بلند شروع کردند به خندیدن.
YOU ARE READING
The Blue Dream / رویای آبی
Romanceییبو، جوانی ورزشکار با رویای شکستن مرزهای سرعت مسابقات رالی و ثبت امتیازی جدید و جاودانه در سر در کنار دوستانی بی نظیر و جان، شاهزاده ای فراری از چهارچوب های کسل کننده ی زندگی اشرافی که با آنها آشنا می شود یک شرط بندی و تغییر خط زندگی همه ی آنها ای...