پارت بیست و پنج

198 53 24
                                    


مارتین مکان و زمان ملاقات را برای جان فرستاد. او چهل و هشت ساعت دیگر باید به زندگی برنامه ریزی شده اش بر میگشت. آمی چان به همراه خانم وانگ به خانه برگشته بودند. با دیدن هارو و جان کمی با آنها خوش و بش و شوخی کرده و بعد مشغول پختن غذا شدند. هارو متوجه ی سکوت یک دفعه ای جان بعد از تماس تلفنیش شد. روی مبل نشسته و عمیقا در فکر بود. هارو پرسید:"میخوای باهات بیام؟"

جان سرش را بالا آورد و نگاه پرسشگرش را به هارو داد:"ها؟"

هارو نوچی کرد و با جابجا شدن فاصله اش را با جان کم کرد:"میگم میخوای باهات بیام؟ وقتی میخوای بری پیش همون یارو... کی بود؟ مشاوره... اون منظورمه..."

جان لبخند غمگینی زد:"نه... چه فایدهای داره؟"

هارو ابروهایش را بالا برد:"مگه باید فایده ای داشته باشه؟" بعد از کمی مکث نیشخندی زد و گفت:"راستش حالا که فکر میکنم میبینم فایده ی بزرگی داره... اینکه با یه دکتر خوش تیپ آشنا میشن و میتونن منو پزشک رسمی کاخ کنن... بعدش هر وقت کاریم داشته باشی ور دلتم... خوبه؟"
جان کوتاه خندید. در خانه باز شد و آقای ساکاری و ییبو و سم وارد خانه شدند. جان با دیدن پدر هارو از جایش بلند شد و با او دست داد. مرد میانسال با شنیدن صدای خنده دو زن به سمت آشپزخانه رفت. ییبو و سم با دیدن جان و هارو مقابل آنها روی مبل نشستند. ییبو غرغرکنان خودش را روی مبل پرت کرد. جان ساکت بود. ییبو اخم کمرنگی کرد:"تو خوبی؟ دیشب خیلی دردسر درست کردی؟"

جان سرش را تکان داد:"هوم... واقعا شرمندم..."
هارو کمی روی مبل سر خورده در آن فرو رفته بود:"البته بیشتر دردسرش وقتی بود که آوردنش خونه... هر چی خورده و نخورده نبود بالا آورد"

سم کمی صورتش در هم شد:"تا جایی که یادمه خودت اصرار داشتی جانو بیاری خونتون!!"

ییبو هم سرش را تکان داد:"آره... اگه میذاشتی با من بیاد اینطوری الان ور ور نمیکردی"
هارو اخم کرد:"غر نزدم..."
ییبو حوصله ی بحث با او را نداشت. رو به جان پرسید:"جان... یه سوال"
جان نگاه ترسیده اش را به ییبو داد. هارو و سم منتظر پرسش ییبو از پسر جوان ماندند. ییبو کمی به جلو خم شد و خیره در چشمان لرزان جان پرسید:"تو خانوادت..."
با صدای زنگ در جان هول شده از جایش بلند شد و به سمت در رفت. او مهمان آن خانه بود اما در آن زمان ذهنش او را به سمت تنها راه نجاتش کشاند. جنی با دیدن ییبو، شوکه شد:"تو اینجا چیکار میکنی؟"
جان کنترلی روی کلماتش که از روی استرس بیان میشد، نداشت:"خودت اینجا چیکار میکنی؟"
جنی خنده ای کوتاه و عصبی کرد:"وات؟؟ این دیگه چه وضعشه... برو کنار جان... از بس با اون احمقا گشتی خودتم شدی عین اونا..."
جان را کنار زد و وارد شد:"امروز سه شنبه است، با آمی چان باید کلوچه بپزیم... هر هفته یه خونه میریم... یعنی هنوز نمیدونی؟" جنی همانطور که صندلش را در می آورد برای پسر پشت سرش توضیح داد.

The Blue Dream / رویای آبیWhere stories live. Discover now