پارت هفده

236 70 22
                                    

آمی چان شربت آلبالو را مقابل جان گرفت:"بخور پسرم... گرمازده شدی..."

هارو نگاهی به مادرش انداخت:"خوبه... همتون دکتر شدین"
آمی چان نگاه عصبانیش را به پسرش داد:"اینایی که تو رفتی سالها واسش درس خوندی از دوره ی باستان جدمم میدونست"
هارو پوزخند عصبی زد:"هاه... آره شما همه دکترین ذاتا"
جان به بحث آن دو نگاه میکرد و با بیحالی از پشت لیوانی که نزدیک لبش بود، لبخند می زد.

در میان هیاهوی آنها جنی لبخند زنان وارد شد. هارو، ییبو و سم با ابروهای بالا رفته از تعجب به او نگاه کردند. تیر کنایه های هارو به سمت دختر جوان پرتاب شد:"اوهووو... ایشون کی باشن؟ نمیشناسم..."

سم با صدای بلند شروع به خندیدن کرد:"جنی؟ چه تیپ خفنی؟!!!"

جان لیوان تمام شده اش را به ییبو داد. ییبو که روی دسته ی مبل کنار جان نشسته بود لیوان را بر روی میز گذاشت:"راجع به لباسش نظری ندارم اما از رو ژست و لبخندش میتونم بگم که یه تیکه تور کرده"

هارو نیشش باز بود و به جنی که به سمتش می آمد گفت:"خاک تو سر او تیکه که گول اینو خورده..."

جنی با نوک پا ضربه ای به ساق پای او زد:"توام دکتری اما یه ذره شعور نداری"
هارو در حال غر زدن بود، جنی به سمت جان رفت:"خوبی خوش تیپ؟ یاکوزا خوب سرویستون کرده"
جان لبخند زد:"هوم... گرما زده شدم اما الان خوبم..."

جنی زیر گوش جان به آرامی زمزمه کرد:"داداشت دم در بود... خیلیم نگرانت بود...شمارشو گرفتم..."
جان شوکه در چشمانش خیره شد. جنی مقابل نگاه بقیه چشمکی زد و از او دور شد. به سمت آمی چان رفت و مانند گربه ای لوس خودش را در آغوشش انداخت.

راج، ریکی در حالیکه جیمی، مکس و مایک را به داخل هول میدادند، وارد خانه شدند.

صدای باسیا و خوان که در حال بحث با یاکوزا بودند می آمد.

ریکی کلافه رو به پسرش گفت:"خیلی کله خری بچه... وقتی میشه عذاب نکشید و مشکلاتو حل کرد چرا گیر دادی تو آفتاب مغز نداشته اتو بسوزونی؟"

جیمی عصبانی داد زد:"عمو ریکی چرا نذاشتی تموم شه؟ یکم دیگه اینم تموم می شد الان ما باید بیشتر کار کنیم..."

راج ضربه ای آرام پس گردن پسرش زد:"به خاطر توی احمق همه دوستات لو رفتن ... حالا هم همه رو داری زیر آفتاب میسوزونی؟! فکر کردی با تموم شدن این شکنجه یاکوزا ولتون میکرد؟"

مکس نالان به سمت ییبو رفت و بر روی صندلی کناریش نشست:"اما عمو... الان یه چی دیگه میگه از قبلی بدتر..."

جنی دستش را بالا برد:"همه اینو بسپارین به من... میدونین که پدربزرگ قبولم داره... من باهات یه قرارداد خوب میبندم... اما یه شرطی داره..."

همه می دانستند که حرف او درست است اما قطعا شرط او بدتر از شرط یاکوزا بود.

دختر جوان با بررسی چهره ی آنها، لبش را در دهانش کشید و آن را کمی با زبانش تر کرد. با ژستی خاص رو به برادرش ایستاد:"خب... شرطم اینه... پنجاه دلار از صد دلار واسه من"

جیمی عصبی داد زد:"چی؟؟؟ چرا من اصلا؟ نمیخواد... لازم نکرده"
همه به جیمی نگاه کردند. او دوباره داد زد:"نه... امکان نداره...اونو خودم به زحمت به دست آوردم"
مایک به سمتش رفت و پس گردنی دیگری زد:"زحمت تو؟ تو گفتی این کارو بکنیم... تو ریدی و لو دادی...تو باعث شدی مثل برده ها کار کنیم...چرا تو باید صاحب اون پول باشی؟"

جیمی مانند کودکی شش ساله شروع به داد و بیداد کرد:"چون من کتکشو خوردم...چون من اذیت شدم"
آنها در حال کشمکش و دعوا بودند.

پدرها و مادرها نیز آنها را تنها گذاشته به پیش یاکوزا و خوان و باسیا، بیرون خانه برگشتند.

دعوای آنها برای بزرگترها تکراری بود اما برای جان تازگی داشت. او در تمام این روزها، هر روزش را با ماجراجویی جدید شروع میکرد.

بازنده ی بحث جیمی بود.

بزرگترها نتوانستند پیرمرد را قانع کنند اما جنی با مهارت خاصی رگ خواب پیرمرد سنتی را در دست گرفت و به دادن خسارتی دویست دلاری به مدت یک هفته رضایت داد.

جنی به آنها پیشنهاد داد برای پرداخت هزینه، به استعدادشان رجوع کنند. این تیکه ی وکیل جوان به معنای اجرای دوباره ی رقص و موسیقی خیابانی بود که سه سال قبل پسرها برای جمع کردن پول برای شرکت در رالی مسابقات موتور سواری انجامش دادند.

مکس به خوبی گیتار میزد. سم در نواختن آکاردئون و مایک نیز در ساز دهنی تبحر داشتند. جیمی به خاطر اینکه هزینه وکالت را داده بود، گفت حاضر نیست کاری بکند. ییبو مسئولیت رقصیدن را پذیرفت.

وقتی تقسیم وظایف تمام شد همه ی نگاه ها به سمت جان چرخید.

مایک اشاره ای به جان کرد:"هی تو؟ تو میخوای چیکار کنی؟"
جان لبخندی زد:"من..."
همه منتظر جوابش ماندند. وقتی جوابی نگرفتند، ییبو گفت:"میتونی برقصی؟ یا بخونی؟"
جان خنده ای زیبا کرد:"میخونم و میرقصم... اما باید ناشناس بمونم... نمیخوام فامیلام بشناسنم... مشکلی نداره؟"
هارو که راز او را می دانست و تا آن لحظه ساکت بود گفت:"نه چه اشکالی؟ منم هر وقت شیفتم تموم شه برای کمک میام پیشتون... "

جان نگاه سپاسگزاری به او انداخت.

از فردا ماجراجویی جدید ولیعهد شروع می شد.

The Blue Dream / رویای آبیWhere stories live. Discover now