پارت پنجم

115 34 19
                                    


آروم سرش بلند کرد و به آدم پر حرف مقابلش خیره شد. دختر جوان ابروهایش را به معنی چته بالا داد. این نگاه برای مارتین آشنا بود. با دیدن حرصی شدن جنی نفس را کلافه بیرون داد:"خب چیکار کنم؟ یه ساعته داری حرف میزنی در صورتی که من قبلش گفتم کار دارم و نمیتونم رو حرفات تمرکز کنم... الانم نمیتونی از دستم ناراحت باشی"

جنی عصبی از روی صندلیش بلند شد، طوریکه صندلی با صدای بلند و بدی عقب رفت و نگاه همه ی حاضرین کافه به سمتش چرخید. جنی آدمی نبود که نگاه و حرف دیگران برایش مهم باشد پس بی توجه به آنها و مارتین با قدمهایی بلند از کافه خارج شد.

مارتین لپ تاپش را بدون اینکه خاموش کند، بست و با برداشتن وسایلش با عجله از کافه بیرون زد. به سرعت پشت سر جنی میدوید:"جنی؟؟ هی... جنی وایساااا"

دختر جوان ناگهان متوقف شد:"چیه؟ چی میخوای بگی؟"

مارتین شرمنده به عابران کنجکاو نگاه کرد و به آرامی به جنی گفت:"میشه یه جای خلوت حرف بزنیم؟"

جنی دست به سینه ایستاد و پوزخندی زد:"اووو... نه بابا؟؟! همین الان از جای خلوت زدیم بیرون... اتفاقا اونجا میشد حرف زد اما یه نفر نخواست حرف بزنیم"
مارتین خسته نالید:"میدونم میدونم... اشتباه اصلا از منه... خوبه؟ حالا بریم؟"
جنی خنده ای بلند و کوتاه با لحنی تمسخر آمیز کرد:"معلومه اشتباه از توئه... فکر کردی من نمیدونم هر بار حرف جان میشه میخوای منو بپیچونی؟"
مارتین نگران به جنی نزدیک شد:"جنی خواهش میکنم آروم باش... باشه؟"
جنی کوتاه نیامد:"چیه؟ میلیون میلیون آدم اسمشون جانه تو فکر کردی وقتی میگم جان همه فکر میکنن من..."

حرفش را هنوز تمام نکرده بود که مارتین به سمتش خیز برداشت و مشغول بوسیدن لبش شد. مارتین پیش بینی میکرد نامزدش در کلمه ی بعدی با صدایی بلند و رسا همه ی جانهای دنیا را دقیقا به همان یک جان محدود میکند.

جنی غرق در بوسه شد. وقتی مارتین از او جدا شد، دیگر از آتش عصبانیتش خبری نبود. این خاصیت عشق آن دو بود. بوسه تسکین دهنده ی درد و خشمشان بود.

مارتین به چشمان زیبای نامزدش خیره شد:"حالا میشه بریم یه جای خلوت حرف بزنیم؟"

جنی با عشوه ای قهر ادامه دارش را به رخ او کشید:"بریم"
مارتین خندید. نیم ساعت بعد آنها بر روی نیمکت چوبی پارکی خلوت نشسته بودند.

جنی مشغول خوردن بستنی قیفی بود که مارتین برایش خریده بود:"خب؟"

مارتین آهی کشید و نگاهش را از جنی گرفت و به روبرو خیره شد:"جنی... من نمیدونم چرا اصرار میکنی بریم ژاپن؟ من خیلی وقته به خودم قول دادم تو زندگی شخصی دیگرون سرک نکشم... مخصوصا جان و... ییبو"

The Blue Dream / رویای آبیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora