پارت سی و شش

126 47 3
                                    


آسمان شهر بارسلونا روشن شده بود. ده دقیقه از خروج پرنسس و کنت از اتاق مراقبت های ویژه ی جان میگذشت و مارتین همچنان روبروی در و خیره به آن ایستاده بود.

صدای زنگ گوشی او را از از افکار عمیقش بیرون کشید:"بله؟"
صدای دختر جوان را شناخت:"مارتین؟ درسته؟"
مارتین اخم کرد:"بله خودمم"
نفس های حرصی دختر جوان را میشنید. جنی حرفش را با معرفی خودش ادامه داد:"من جنی ام، جنی کاپور... دوست ولیعهدت..."
مارتین ساکت بود. جنی پس از مکث کوتاهی گفت:"شما به ما تهمت زدین و توهین کردین... نمیتونیم همینطوری یه گوشه بشینیم تا هرچی میخواین بگین... "

مارتین پوزخندی صدادار زد:"یعنی میخوای بگی اشتباهه؟"
جنی عصبی غرید:"بهتر مواظب حرف زدنتون باشین... اینکه تو یه کاخ کار میکنین به این معنا نیست که هرچی بخواین بگین... در ضمن شما هم یه کارمندی مثل خیلی های دیگه برای همین نمیدونم چی این اجازه رو بهتون میده که اینقدر راحت به بقیه توهین کنین؟"

مشاور جوان قهقه ای کوتاه و بلند زد:"اوه؟ یعنی الان میخوای کار شماها نبوده؟ این اخاذی و مثلا رسوایی؟"
دختر جوان محکم و قاطع جواب داد:"معلومه که نبود و نیست... برای همین تماس گرفتم... با یکی از بهترین اساتید حقوقی کشور درخواست یه وقت ملاقات با وکلای حقوقی شما رو داریم... اگه شما راستشو بگین با مایی که به صداقت رفتاری خودمون مطمئنیم همکاری میکنین تا واقعیت ها رو بشه... درسته؟"

مارتین ساکت ماند. حرف جنی درست بود. از پیگیر بودن دختر جوان که قطعا از طرف خانواده های دوستانش نماینده ی احقاق حقشان شده بود، میشد فهمید که در حرفشان صادقند.

برای مارتین هم سوال بود که چه کسی پشت این قضایاست. تا قبل از این به خاطر درز نکردن اخبار مربوط به خروج ولیعهد از قصر، نمیتوانست اطلاعات دقیقی از فرد ناشناس به دست بیاورد اما حالا این فرصت را داشت تا شخصا پیگیر قضیه شود.

مارتین نظر جنی را تایید کرد:"اوکی... بعد از انجام هماهنگی های لازم باهات تماس میگیرم..." مکث کوتاهی کرد:"جنی..."

مکالمه شان تمام شده بود اما مارتین همچنان به جنی فکر میکرد. به اینکه با قبول این موضوع چه دردسرهایی را در آینده باید تجربه کند؟! او از همان برخورد اول متوجه ی متفاوت بودن خانم وکیل شده بود، شاید کشف هویت فرد اخاذ بهانه ای شد برای شناختن بیشتر جنی.

*****

خوزه لبخند زنان گوشی را از روی سینه ی جان برداشت. جان به سختی با دستانش پیراهنش را پایین کشید. به بالشت پشت سرش تکیه داد و منتظر توضیحات پزشک جوان ماند. خوزه نگاهی به جان ساکت انداخت اما بر خلاف انتظارش موضوع دیگری را مطرح کرد:"شنیدم پزشک معالجت دکتر ساکاری بوده... هارو ساکاری.."
جان متعجب پرسید:"میشناسیش؟"
این بار خوزه شوکه پرسید:"مگه میشناسیش؟ آخه زمانی که به بیمارستان رسوندنت بیهوش بودی، ممکن نیست که دیده باشیش"

The Blue Dream / رویای آبیTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon