پارت سی و پنج

155 52 15
                                    


ییبو وارد آشپزخانه شد. صندلی را بیرون کشید و پشت میز نشست. قهوه ی سرد شده بر روی میز را سر کشید و چینی به پیشانیش داد. یک تکه ی کوچک از نان تست برداشت و مشغول مالاندن کره به نان شد. دوست نداشت هیچ صدایی از گوینده ی تلویزیون بشنود اما صداها به اجبار در گوشش می پیچید. وقتی خبر فوری را شنید نان و چاقوی کره هر کدام در یک دستش خشک شده، ماند.

هنوز ذهنش در حال تحلیل خبر بود که در خانه شان با صدای بدی باز شد. ماری و جنی فریاد زنان وارد خانه شدند. به سمت خانم وانگ رفتند و هیجان زده باهم شروع کردند به حرف زدن. ییبو از آشپزخانه بیرون آمد و به وراجی هایشان خیره شد.

نینا چان کلافه داد زد:"چه خبرتونه؟ ور ور ور..."

هر دو ساکت شدند. نینا چان این بار با لحنی آرام گفت:" خوبه... حالا بنالین ببینم چی میگین..."
جنی و ماری کمی به هم نگاه و با تایید سرشان به هم اشاره کردند تا اول کدام یکی شروع کننده باشد.

ماری هیجان زده گفت:"اخبار رو دیدی نینا چان؟"
زن میانسال ابروهایش را متعجب به خاطر سوال احمقانه ی او بالا برد. تلویزیون روشن و شبکه ی خبر در حال پخش بود. جنی پس گردنی محکمی زد. موهای ماری بالای سرش جمع شده بود و صدای این ضربه به خوبی شنیده شد. ماری عصبانی داد زد:"چه مرگته وحشی؟!"

نینا چان بی حوصله صدای دختر جوان را قطع کرد و دست به سینه به سمت جنی چرخید:"خب حالا تو بگو حرف مهمت چیه؟"
جنی در چشمان زن میانسال ریز شد:"میگم این عجیب نیست همین که دیشب مشاور ولیعهد اون حرفا رو زد یکی در جا عکسها رو فرستاده شبکه خبر؟"
ییبو به سمتشان آمد:"منظورت چیه؟"
آنها از آنجا دیدن ییبو متعجب شدند اما در زمان مساله ی مهمتری برای گفتگو وجود داشت:"منظورم اینه هر کی هست از همین دور و وریامونه"
ییبو اخم کرد:"توام داری حرف همون مرتیکه ی نارسیسم احمقو میزنی؟! یعنی ما شازده رو راه دادیم خونمون و بدون اینکه بهش بگیم ازش کلی عکس و فیلم گرفتیم تا به وقتش اخاذی کنیم و پول در آریم؟!"

جنی کلافه غر زد:"نه احمق جون... میگم هر کی بوده میدونسته جان کیه و خواسته از اون طریق پول در بیاره... الانم که عکس داده یعنی اینقدر کله خر هست که بازم رو کنه... یه جورایی اینطوری خواسته تهدید کنه..."
ییبو پوزخند زنان به سمت کاناپه ی تک نفره رفت و خودش را بر روی آن پرت کرد:"خب؟ تهش؟ به چی می خوای برسی؟"
ماری رو کرد به نینا چان و گفت:"اگه همه موافق باشین من با وکلای سلطنتی تماس بگیرم... یکی از استادام خیلی نفوذ داره... اگه ازش بخوام کمکم کنه نه نمیگه..."
ییبو منتظر جواب مادرش نماند:"خب؟ که چی بشه؟"
جنی عصبی به سمت ییبو برگشت:"میخوای چی بشه و مرگ... چی بشه و مرض... دو دیقه دهنتو بسته نگه داری کسی نمیگه لالی..."
صدای پخ و بعد انفجار خنده ی نینا چان و ماری فضای خانه را پر کرد. جنی اگرچه آرامتر شد اما همچنان از سوال تکراری و بی معنی ییبو عصبی بود. او بدون نگاه کردن به ییبو توضیح داد:"هم با کمک وکلای سلطنتی و هم با سرنخ هایی که وجود داره، میتونیم اون انگلیو که این کارا رو کرده پیدا کنیم... اینطوری حتی میتونیم از کاخ بخوایم رسما ازم عذرخواهی کنه... برای اثبات اشتباهشونم شده نباید کوتاه بیایم... راستش از دیشب نتونستم بخوابم... حس خوبی ندارم... این... این حق ما نیست که باهامون اینطوری رفتار شه..."
اشک لجوج تر از مقاومت دختر سر سختی مانند جنی بود. گونه هایش تر شد. ماری کنارش بر روی مبل نشسته بود. دوستش را در آغوش کشید اما نتوانست جلوی گریه ی خود را بگیرد. همه ی آنها قلبشان شکسته بود اگرچه هنوز عمیقا جان را دوست داشتند.

سکوت همراه با هق هق آن جمع را نینا چان شکست:"فکر کنم حرفت درسته جنی... باید برم با بقیه صحبت کنم... از تو هم میخوام با استاد صحبت کنی و جریان رو بهش بگی... باید از کمک کردنش مطمئن شیم..."
جنی اشکهایش را پاک کرد:"میدونم کمک میکنه..."
نینا چان از روی کاناپه بلند شد و همانطور که به سمت در میرفت گفت:"نه دخترم... یادت رفته با کیا طرفیم!!! شاید اگه بگی طرف حسابمون کیه قبول نکنه؟؟ پس حتما قبلش مطمئن شو..."
نینا چان از خانه خارج شد و هر سه دوست را با ذهنی آشفته تنها گذاشت.

*****

دو ساعت از انتقال جان به بیمارستان سلطنتی گذشت. این بار همه ی خبرنگاران و مردم کنجکاو مقابل در ورودی این بیمارستان جمع شده بودند. خورشید در حال بالا آمدن بود. پرنسس نگران بر روی صندلی نشسته به عصایش تکیه داده بود. کنت گوشه ای ایستاده و در فکر بود. مارتین نیز در فاصله ای نه چندان دورتر، به در اتاق جان خیره ماند. در اتاق باز شد و پزشک جوان لبخندزنان به سمت پرنسس رفت. تعظیم کوتاهی به زن سالخورده کرد:"پرنسس، ولیعهد به هوش اومدن... حالشون خوبه"
پیرزن لبخند زد. به سختی از روی صندلی بلند شد و زیر لب گفت:"پس او جوون گستاخ درست گفت!!"
پزشک جوان متعجب پرسید:"منظورتون کیه؟"
پرنسس کامل از جایش بلند شده بود:"پزشک جوون و گستاخی به اسم دکتر ساکاری!!"

پزشک جوان لبخند زد:"دکتر هارو..."

پرنسس چینی به پیشانیش داد:"مثل اینکه خیلی خوب میشناسیش؟ درسته خوزه؟"
خوزه سرش را تکان داد و با خنده ای که هر لحظه بر روی لبش بزرگتر و پهن تر می شد گفت:"کسی نیست که نشناستش... اگه ولیعهد به هوش اومدن باید بگم از اول پیش دکتر خوبی بوده... به هر حال میتونین الان برین و ایشونو ببینین"
پیرزن سر تکان داد به سمت پسرش رفت و هر دو به سمت اتاق جان رفتند.

خوزه سرش را پایین انداختند و این بار با به یاد آوردن شخصیت لجوج او با صدایی نه چندان بلند خندید. با دیدن مارتین که بر روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود، به سمتش رفت. مشاور جوان سرش را بین دستانش پنهان کرده و شانه هایش میلرزید.

مقاب او خم شد. دستش را بر شانه اش گذاشت:"هی؟ مارتین خوبی؟"
مارتین تغییری در حالتش ایجاد نکرد و سرش را تکان داد.

خوزه گفت:"نگران نباش... حالش خوبه... به نظرم خودت هم بری ببینیش بهتره... اون خیلی دوستت داره خودتم میدونی..."

مارتین خفه نالید:"فکر نکنم دیگه اینطور باشه"
خوزه منظورش را نفهمید. او دلیل دل نگرانی های مارتین را نمی دانست. بی صدا برخاست و او را تنها گذاشت.

The Blue Dream / رویای آبیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora