از هیاهوی جمعیت مقابل بیمارستان با اعلام بهبود حال ولیعهد، کم شد. جان به همراه پرنسس پیلار و کنت از طریق باند شخصی بیمارستان سلطنتی به کاخ باداخوس منتقل شد.
از همان اول، جان حالتی خشک و رسمی به خود گرفت و با پرنسس و کنت وارد گفتگو نشد. جان سابق برگشته بود و این همان حالت خوشایند و مورد پسند ولیعهد برای کاخ باداخوس و پرنسس بود.
جان در طول یک هفته ی برگشتش به کاخ، ساکت بود. همه ی جوابهایش به بله و خیر ختم می شد. مارتین و کنت از تغییر رفتار جان نگران بودند.
یک هفته به مراسم اعلام ولیعهد مانده بود. پرنسس قرار ملاقاتی رسمی با جان در اتاق کارش گذاشت.
ساعت ده صبح جان با لباسی رسمی و چهره ای خشک وارد اتاق کار پرنسس پیلار شد.
پیرزن با دیدن نوه اش لبخندی زد:"خوش اومدی پسرم... بیا بشین"
خود او نیز به سمت صندلی مقابل جان رفت. قبل از اینکه بنشیند، در اتاق با تقه ای کوتاه باز شد. کنت به همراه مارتین به جمع آنها پیوستند. مرد میانسال نگران پرسید:"جان؟ پسرم بهتری؟"
جان با حالتی خنثی پاسخ داد:"خوبم کنت... شما در طول این هفته هر روز بارها این سوال تکراری از من پرسیدید... و همیشه جواب من یک کلمه بوده... بله"
کنت در سکوت نگاه معناداری به مارتین انداخت و بر روی صندلی کناری جان نشست.درباره ی مراسم، مهمانان دعوت شده به مراسم سوگند و بسیاری از مسائل صحبت شد. جان ذره ای مخالفت با هیچ کدام از برنامه ها و طرح های پیشنهادی پرنسس و کنت نکرد.
سکوت آزاردهنده ی جان، مارتین را بیشتر از همه می ترساند.
بعد از نهایی شدن همه ی موارد، پرنسس رو به جان پرسید:"خب ولیعهد نمیخواد چیزی بگه؟"
جان به چشمان پرنسس خیره شد. پرنسس به دسته های صندلی سلطنتی تکیه داد:"این نگاه رو می شناسم جان... قطعا این حرف شنوی تو به این معناست که در عوضش خواسته ای داری؟ بگو..."جان نفس حبس شده اش را بیرون داد:"درسته... من در عوض فروش روحم خواسته ای دارم که قطعا خیلی بزرگ نیست..."
پیرزن زیر لب خندید:"فروش روحت؟ این ادعات بی رحمانه نیست؟ با زندگی راحتی که داشتی باید دینتو ادا کنی و این با خدمت به سرزمینت ممکن میشه..."جان سرش را تکان داد:"درسته... حرفتونو قبول دارم اما خدمت به سرزمینم زمانی درست انجام میشه که روح سالمی داشته باشم... شما با بودن من کنار مردم عادی همین سرزمینی که ادعا میکنین مخالفت کردین... شما با تحقیر همونها خودتون رو ازشون جدا کردین..."
کنت نگران و گرفته پسرش را صدا کرد:"جان؟؟"جان اما برافروخته تر از قبل ادامه داد:"اینایی که میگم اشتباهه؟ چرا حس میکنم شما فقط تظاهر میکنین و دغدغه ی اصلی شما مردم و کشورم نیست بلکه قدرته؟"
کنت داد زد:"بس کن جان... بهتره جایگاهتو بشناسی..."
جان پوزخند زد:"درسته کنت... من جایگاه از اول فقط اسباب بازی دست شما تو فعالیت های سیاسیتون بود... برای همین وقتی خواستم خودم باشم و حرف و نظری خلاف نگاه و فکر شما داشتم تهدید شدم... شما قبل از اینکه کنت باداخوس باشین پدر منین... و شما هم مادربزرگ منین... پس چرا من بعد از مرگ مادرم همیشه حس کردم تنهام؟؟ اگه شما خانواده ی منین چرا من جای دیگه ای اونو پیدا کردم؟"
پرنسس پیلار گفت:"پس تمام حرفهای تو به افرادی که فکر میکنی خانواده ی جدیدتن ختم میشه؟ تو از اینکه اونا بر خلاف خودت سطحشونو فهمیدن و بی خیالت شدن، عصبانی هستی؟"
جان عصبانی پاسخ داد:"شما از تمام حرفهای من فقط همینو فهمیدین؟ البته باید بگم توهین به اونها خیلی برام گرون تموم شد و یکی از شروط من عذرخواهی رسمی شما از اونهاست..."
سکوت سنگینی در اتاق حاکم شد. پیرزن به مارتین نگاه کرد. بالاخره همان چیزی که کنت و مارتین از آن میترسیدند، اتفاق افتاد.مارتین با تبلت در دستش به سمت پرنسس رفت. تبلت را به او داد. پیرزن چند ثانیه پوزخند زنان به صفحه ی تبلت خیره ماند. آن را به سمت جان گرفت:"به نظرم بهتره یکم تو شروطت تجدید نظر کنی و فردا بهم بگی... چون آخرین مهلتته..."
مارتین عصای پرنسس را به دستش داشت و او را برای خروج از اتاق کارش همراهی کرد. در اتاق بسته شد. جان مات و مبهوت به صفحه ی تبلت زل زده بود.کنت زمان کوتاهی بعد از پرنسس از اتاق خارج شد و جان را با واقعیت تنها گذاشت.
مارتین در سکوت به او خیره شد. جان بالاخره سکوت را شکست:"این الکسه... اون تو این قضیه دست داشت؟"
دستش را بر دهانش نیمه بازش گذاشت و اجازه داد قطره اشک سمج حلقه شده در چشمانش رها شود.
BINABASA MO ANG
The Blue Dream / رویای آبی
Romanceییبو، جوانی ورزشکار با رویای شکستن مرزهای سرعت مسابقات رالی و ثبت امتیازی جدید و جاودانه در سر در کنار دوستانی بی نظیر و جان، شاهزاده ای فراری از چهارچوب های کسل کننده ی زندگی اشرافی که با آنها آشنا می شود یک شرط بندی و تغییر خط زندگی همه ی آنها ای...