پارت نه

242 79 45
                                    

ییبو گوشی را بین گوش و کتفش نگه داشت و با اشاره به جان، پشت سر او وارد حیاط خانه شد:"فقط دهنتو ببند حمال... به حرفت شک کردم اما گفتم جلوی یه غریبه آبروتو حفظ کنم... حالا چی شد؟ ... آخه کی به توی انگل کار میده؟ "

با ایستادن ییبو، جان برگشت و به چهره ی کلافه ی او نگاه کرد.

ییبو از جان پیشی گرفت، به سمت در ورودی رفت. با انداختن کلید، قصد باز کردن در را داشت:"جیمی فقط دهنتو ببند و یکی دو روز اینورا آفتابی نشو... باشه؟مرتیکه ی دیوث"

صدای فریادهای جیمی از آن طرف خط شنیده میشد. ییبو تماس را قطع کرد. قبل از اینکه در را باز کند، از داخل در باز شد:"هی هی... مستر وانگ بزرگ... خوش اومدین به خونه"

ییبو با دیدن جنی نیشخندی زد:"شما برادر و خواهر همیشه مزاحمیم... درو ببندیم از پنجره میاین"

جنی اخم کرد:"این طرز حرف زدنت عواقب خوبی برات نداره وانگ کوچولو"
ییبو ناراضی از تبدیل عنوانش از بزرگ به کوچک، اخمی کرد. تنه ی ارامی به دختر مقابلش زد و وارد خانه شد.

با عبور ییبو، جان به سمت جان چرخید، قبل از ورودش به خانه دستش را بر روی چارچوب در قرار داد. لبخند دلبرانه ای زد و با صدای آرامی گفت:"های سکسی... از دیشب به فکرتم"

دستش را از قاب در گرفته بر شانه ی جان قرار داد:"خوب جان... بیا باهم آشنا شیم... هوم؟"
جان ترسیده یک قدم به عقب برداشت. جنی فاصله را کمتر کرد. فاصله ی کمی تا سینه به سینه شدنشان بود که جنی با صدای دادی به داخل خانه کشیده شد:"دختره ی احمق... عین داداش خرت رو اعصابی"
این توهین ییبو، دختر جوان را به واکنش وا داد. در همان حالتی که یقه اش از پشت در دست ییبو بود، پاشنه ی پایش را بر روی انگشتان پای او فرود آورد. ناله ی دردناک ییبو همراه شد با رها شدن جنی.

دختر جوان به سرعت به سمت آشپزخانه دوید. ییبو خم و مشغول ماساژ دادن انگشتان پایش شد:"دختره ی عفریتهههه"

جان کنار او بر روی زمین زانو زد. با نگرانی مشغول چک کردن انگشتان پایش شد:"خوبی؟ چیزیت نشده؟ نشکسته؟"
ییبو سرش را بالا آورد، نیشخندی زد و به آرامی دم گوش او گفت:"خوبم.... اگه شلوغ نکنم این وحشی ول کنم نیست"

هرم نفس های ییبو جان را بیشتر گیج کرد. ناخواسته کمی عقب رفت و بر روی باسن بر زمین نشست، و به ییبو خیره شد. ییبو گفت:"از بچگی اینقدر این کارو کرده دیگه عادت کردم...فقط نمیفهمم چرا هنوز یادم میره پامو عقب بکشم"

به انگشتان پایش اشاره کرد:"نگاه... تغییر فرم دادن... من فکر کنم تو زندگی قبلیش یکی از فیلهای هندوستان بود... خیلی سنگینه پاش..."
نگاهش را به جان داد، چشم در چشم شدنشان، باعث بیرون ریختن خنده هایشان شد.

دو پسر جوان با صدای بلند می خندیدند. خانم وانگ، ماری و جنی در آشپزخانه مشغول پختن کلوچه بودند. با بلند شدن صدای آن دو، خانم وانگ از بالای عینکش نگاهی به دختر متعجب انداخت:"مطمئنی زدیش؟"
جنی اخم کرد:"کاملا مطمئنم"
ماری سرش پایین و مشغول گرد کردن خمیرها بود، پوزخند زد:"پس باید بگیم دیگه مثل قبل زورت زیاد نیست"

The Blue Dream / رویای آبیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora