عقربه های ساعت یک و نیم شب را نشان میدادند. ییبو پشت میز مطالعه اش نزدیک به پنجره ی باز اتاق نشسته، در حال مطالعه بود. زمان زیادی به امتحانات ترم دانشگاهش نمانده بود. بوی کلهای بهاری و درختان فندق در طول روز او را مشت خواب میکرد. این سستی او در درس خواندن با همراهی دوستی بی خیال مانند جیمی، تنبلیش را تکمیل میکرد. اگر تهدیدهای مادرش نبود چند صفحه ی مقابلش را هم ورق نمی زد. به ساعت نگاهی دوباره انداخت، کلافه خودکارش را بر روی میز گذاشت. دست به سینه به صندلی تکیه داد. پاهایش را روی هم انداخت و چشمانش را بست. هنوز از مارک خبری نشده بود. این یادآوری اخم بر پیشانیش نشاند.
با صدای موتور چشمانش به سرعت باز شد. قبل از اینکه نزدیک پنجره برود صدای سوت شنید.
خودش را به لبه ی پنجره رساند. با ستون کردن دو دستش بر لبه ی پنجره خودش را آویزان کرد و کمی به پایین خم شد. با دیدن چهره ی سرخوش و بی خیال مارک اخمش برگشت. مارک با صدایی آرام اشاره کرد:"بو... بیا پایین... زود"
ییبو به او جوابی نداد. به آرامی از اتاقش خارج شد. همه جا تاریک بود.این به معنای خواب بودن مادرش بود. پله ها را به سرعت طی کرد و با ورود به حیاط خانه، مارک را لبخند زنان در حال سیگار کشیدن تکیه زده به موتورش دید.
ییبو دمپاییش را بر روی زمین میکشید. دستانش را در جیب شلوارکش فرو برده، اخم کنان جلو رفت.
مارک حرکات او را زیر نظر داشت. ییبو کنارش ایستاد . مارک سیگارش را به سمتش گرفت:"میکشی؟"
ییبو نگاهش عصبیش را به او داد:"میخوای نینا به صلیبم بکشه؟"
مارک تکخندی زد. چند دقیقه در سکوت گذشت. هیچ کدام قصد شکستن این سکوت را نداشتند. مارک سیگارش را بر زمین انداخت و با چرخش به سمت ییبو، روبرویش ایستاد. فیلتر روشن سیگار را زیر کفشش فشرد و خاموش کرد.ییبو دست به سینه به صندلی موتور او تکیه داده و خیره به حرکاتش بود. مارک دو دستش را در جیب شلوار جینش فرو برد:"نمیخوای بگی چته؟"
ییبو تخس جواب داد:"به نظرت چمه؟"
مارک خندید:"چون جواب تماستو ندادم ناراحتی؟"
ییبو پوزخند زد:"آره... نه که دوست دخترمی!! ناراحت شدم"
مارک خندید. دست راستش را از جیب شلوارش بیرون آورد. دستش را مشت کرد:"شاید خواستم دوست دخترت شم..."
ییبو که تازه اخم از صورتش رفته بود، دوباره حالت قبلش برگشت. صاف ایستاد، قبل از اینکه حرفی بزند مارک به سمتش خم شد. مشت گره شده اش را بالا آورد و باز کرد:"اینو واسه تو خریدم"
ییبو به کف دست او نگاه کرد:"واسه من؟؟"مارک لبخند زد:"هوم..."
ییبو جدی پرسید:"اونوقت چرا؟"
مارک لبخندش را حفظ کرد:"چون دوستیم... و همیشه به هم خیلی چیزها دادیم و میدیم"
ییبو هنوز قانع نشده بود. مارک او را می شناخت پس توضیح داد:"امروز تونستم ماشینو برای مسابقه جور کنم... عصر هم با یکی که قبول کرده اسپانسرمون شه ملاقات داشتم..."
ییبو سریع پرسید:"کی؟ با کی؟"
مارک سکوت کرد. ییبو لجوجانه تکرار کرد:"میگم کی؟ مارک اون کیه؟؟"
YOU ARE READING
The Blue Dream / رویای آبی
Romanceییبو، جوانی ورزشکار با رویای شکستن مرزهای سرعت مسابقات رالی و ثبت امتیازی جدید و جاودانه در سر در کنار دوستانی بی نظیر و جان، شاهزاده ای فراری از چهارچوب های کسل کننده ی زندگی اشرافی که با آنها آشنا می شود یک شرط بندی و تغییر خط زندگی همه ی آنها ای...