پارت چهار

259 81 40
                                    


ساعت هفت صبح همگی به خانه هایشان رسیدند.

ییبو با باز کردن در، جان را دعوت به ورود به خانه شان کرد. پسر جوان کمی معذب بود. بند کوله را میان دو دستانش می فشرد. وارد خانه شد، چشمانش را در سراسر خانه چرخاند.

ییبو کتش را روی مبل پرت کرد:"مامان؟ مامااااانننن؟"

کسی جواب نداد. از بوی قهوه فهمید که مادرش به تازگی از خانه خارج شده.

به سمت جان برگشت:"خسته ای؟ بهتره اول دوش بگیری... یه قهوه بزنی و بعد بخوابی..."

دست جان را گرفت و او را همراه خود به طبقه ی بالا برد.

در اتاقی که پر از عکس و برچسب بود باز کرد:"اینجا اتاق منه جان... تا زمانی که اینجایی پیش من میمونی... "

به سمت در اتاق برگشته، نیمی از بدنش را به سمت راهرو خم و با دست به نقطه ای اشاره کرد:"اون ته... اونجا سرویس بهداشتی و حمومه... اتاق مامانمم کنارشه"

نیشخندی زد:"فقط حواست باشه هر صدایی اون تو در بیاد مامانم میشنوه..."

با تذکر مستقیم ییبو، جان گونه هایش سرخ شد. این دگرگونی باعث خنده ی بیشتر ییبو شد:"تا تو یکم سرک بکشی تو اتاقم، من میرم سریع دوش میگیرم و بر میگردم... بعدش نوبت توئه"
جان لبخند زنان سرش را تکان داد. با رفتن ییبو او به سمت میز مطالعه ی ییبو رفت.

مجموعه بزرگ تاریخ تمدن، رمانهای معروف از نویسندگان مشهور، ادبیات ملل، باستان شناسی مصر، انسان شناسی و کتابهای دیگری که به شکلی نامرتب در سه ردیف، روی هم، بر روی میز چیده شده بودند. اگر این روند ادامه پیدا میکرد، کتابها به سقف اتاق می رسیدند. سنگهای ریز و درشت و برگه های متعدد طراحی.

زیر لب زمزمه کرد:"جالبن... فکر کنم رشته اش تاریخ باشه!"
به پشتش نگاهی انداخت. تخت، مقابل میز مطالعه و بر روی دیوارهای کنارش پر از پوسترهای خواننده های معروف اسپانیایی، آمریکایی و انگلیسی در سبک های مختلف متال و راک بود.

چد دقیقه مشغول خواندن و دیدن همه ی این شلختی ها شد؟ زمان از دستش در رفت، با صدای ییبو به سمتش چرخید.

پسر جوان در حال خشک کردن موهایش بود. حوله ای کوتاه به رنگ بنفش دور کمرش بسته بود. لبه ی حوله ی روی سرش را در گوشش فرو برد تا خشکش کند:"جان تا قهوه رو درست می کنم تو برو یه دوش سریع بگیر..."

خم شد. یکی یکی کشوهای کمد لباسش را بیرون کشید و با بهم ریختن نظم آنها، به دنبال چیزی گشت. بالاخره با لحنی خوشحال داد زد:"ایناهاش... پیداش کردم"
حوله را به سمت جان گرفت:"خوب اینم حوله"

جان با گرفتن حوله تشکر کرد. ییبو حوله سرش را بر روی شانه اش انداخت و دست به کمر به پایین تنه ی جان خیره شد. پسر جوان نگاهی به همان نقطه انداخت و خجالت زده، با حوله ی درون دستش، همان نقطه را پوشاند.

The Blue Dream / رویای آبیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora