پارت بیست و چهار

149 53 10
                                    


با حس تشنگی و گرما از خواب بیدار شد. چشمانش خیره به سقف بود. کمی سرش را تکان داد و به اتاق نگاه کرد. دکور و فضای آنجا برایش آشنا بود اما نمی دانست کجاست؟

روی تخت نشست. چیزی تنش نبود. تنها پوشش باقی مانده بر تنش، شورتش بود و ملحفه ای نازک و سفید که کل بدنش را پوشانده بود. اما با همه ی اینها، پشت گردنش خیس عرق بود و می شد این خیسی را بر روی بالشت دید.

در حال تحلیل وضعیت مکانی و زمانیش بود که در اتاق باز شد. هارو را با فنجان قهوه ای در دستش دید:"اوه..."
ابروهای پزشک جوان متعجب بالا رفت:"اوه؟؟"

کمی به جان برهنه خیره ماند. در را بست و به سمت میز تحریرش رفت:"فکر کردم دیگه قرار نیست بیدار شی!"

جان شرمنده ملحفه را بالای شانه هایش کشید. چهار زانو نشست. سرش را پایین انداخت و پرسید:"دیشب چی شد؟ من چطوری اومدم اینجا؟"
هارو فنجان را بر روی میز کوبید و نفسش را خشمگین از سوراخ های بینی اش بیرون داد:"تو اومدی اینجا؟ نه احمق جون... من آوردمت... من... اگه نمی آوردمت گند میزدی به تاریخ و سیاست داخلی و خارجی کشور اعلیحضرت"
تیکه ی آخر را حرصی و با طعنه گفت.

جان گوشه ی لب پایینش را بین دندانهایش گرفت:" گند؟"

هارو صندلیش را به سمت جان چرخاند و رویش نشست:"بله سرورم... با افتخار داد میزدی شاهزاده ای!؟"

جان ترسیده و شوکه از روی تخت بلند شد و مقابل او ایستاد:"چ... چی... من؟ وای وای... نه... شوخیه نه؟"
پزشک جوان پا روی پا انداخته در حال فوت کردن قهوه ی داغش بود:"خیییررر... کاملا جدیه... اگه به موقع سر نرسیده بودم افتضاح میشد"

جان وا رفته، لبه ی تخت نشست:"خدای من... من چه غلطی کردم؟"
بعد از دو دقیقه با خنده ی تو دماغی هارو، نگاه جان از کف اتاق به سمتش چرخید:"حالا چرا لخت و عور مثل مجسمه ی مرد متفکر رودین اونجا نشستی؟"
جان واکنشی به شوخی او نشان نداد، نگران گفت:"الان همه... همه چیو میدونن؟"
هارو فنجان خالی را بر روی میزش گذاشت، از روی صندلیش بلند شد. بی خیال و آرام به سمت کتابخانه اش رفت و در حالیکه به دنبال کتابی میگشت پاسخ داد:"نه... اونا خیلی خنگن... فکر کردن تو مستی داری یه اراجیفی میگی... جدی نگرفتنت... البته سمج شدن که آمار خانوادتو در بیارن..."
با کتابی در دست به سمت جان چرخید:"اما اینکه شاهزاده باشی!! نه... باور نکردن... بماند که منم کم ماست مالی نکردم..."
ولیعهد نفس حبس شده اش را بیرون داد:"ازت ممنونم هارو... واقعا... واقعا خیلی ازت متشکرم... بهت مدیونم..."
هارو به سمت میزش رفت. صندلیش را چرخاند و پشت به جان نشست. کتابش را بر روی میز گذاشت و مشغول کارش شد:"یور ولکام سر... الانم پاشو برو یه دوشی بگیر... کسی خونه نیست... تا دوش بگیری برات لباس میارم... بو کثافت میدی... اتاقمم بو گند گرفته... "
جان ایستاد و لبخندزنان ملحفه را دور خودش پیچید:"چشم قربان..."
هارو شوکه به سمت جان برگشت. جان همچنان لبخند بر لب داشت.

The Blue Dream / رویای آبیKde žijí příběhy. Začni objevovat