مکس همراه ییبو مسیر طولانی سالن به سمت اتاق کنفرانس رو طی میکرد:"باور کن خودم یه روز خلاصش میکنم تا از دست این مسخره بازیاش راحت شیم... مرتیکه یه هفته است داستان جن و روح راه انداخته خواب برامون نذاشته"
ییبو کوتاه خندید:"حالا یه احضار روحه دیگه... این که ترس نداره؟"
مکس در خانواده ای مذهبی به دنیا آمده بود. خاله باسیا اعتقاد عجیبی به آخرت و ارواح داشت. یکشنبه ها دو پسرش را به زور به کلیسا می برد. به عقیده عمو خوآن دلیل ناخلف شدن الکس همین اجبارهای مذهبی همسرش بود. ییبو دوستش را می شناخت و می دانشت او ترسیده.البته جیمی هم مثل مکس به ارواح اعتقاد داشت. او به غیر از ارواح به نیروهای تاریکی و جن ها هم باور داشت. بخش ترسناک روحیه جیمی، علاقه او در اثبات وجود این موجودات نامرئی بود و هرکاری برای اثبات حرفش میکرد. همه ی این کل کلها از شبی شروع شد که سم فیلم ترسناک حلقه را برای تماشا در آخرین روز هفته انتخاب کرد. این دورهمی برای همه ترسناک بود به جز هارو و سم.
سم و هارو هر کدام جداگانه این فیلم را دیده بودند. شبی که فیلم را برای پخش از پروژکتور خانه مشترکشان نمایش داده شد، ییبو، مکس و جیمی پایین کاناپه بر روی زمین لم دادند و با شکستن تخمه و خوردن آبجو محو تماشای فیلم شدند.
مکس و هارو جاهای حساس و ترسناک فیلم هماهنگ با هم آنها را می ترساندند.
بار اول، سم و هارو دم گوششان فوت کردند. بار دوم دستشان را بر گردن و سرشان کشیدند. وقتی بین دعواهای دوستانشان از مبل به پایین کشیده شدند در اوج فیلم با کشیدن پای دوستانشان زیر مشت و لگد آنها رفتند.
از صبح روز بعد جیمی و مکس به شکلی نامحسوس از هر چیزی می ترسیدند. آخر همان روز جیمی به پدر و مادرش زنگ زد و برای جلب توجه، ترسش را در قالب خوابی که ندیده بود، برایشان تعریف کرد. عمو راج توصیه های زیادی به او کرد. جیمی هم در این یک هفته هر کاری برای دفع نیروهای شیطانی کرده بود. حالا آنها هر شب ناخواسته بحثشان به سمت ارواح و اجنه میرفت.
ییبو با به یادآوردن کار دوستان احمقش زیر لبی میخندید.
نرسیده به اتاق کنفرانس، مکس بازوی ییبو را گرفت:"وایسا وایسا..."
کلافه نفسش را بیرون داد و اخم کرد:"ببین الان مصممی که این کارو انجام بدیم؟"
ییبو سرش را تکان داد. مکس دوباره پرسید:"ییبو... این تماس سرمایه ی زندگیته... میدونی که ریسکه؟ ما به خاطر تو کنارتیم... اما میخوام بگم به خاطر قولی که به نینا چان دادی و دادیم تو هم باید حواست باشه..."
تیله ی چشمهای ییبو در نگاه مکس غرق شده بود:"مطمئنم مکس... نگران نباش"
چند ثانیه در سکوت به هم خیره شدند. هر دو لبخند زنان دستشان را بر هم کوبیدند و به سمت اتاق کنفرانس رفتند.موضوع داغ این روزهای رسانه های خبری و هنری ژاپن ورشکستگی یکی از بزرگترین شرکتهای استعداد یابی موسیقی بود.
شرکت نوپای ییبو و دوستانش سعی در خرید سهام افت کرده ی همین شرکت داشت. کاری ریسکی و احمقانه در دنیای اقتصاد.
کنفرانس خبری بین سوالات و تمسخرهای خبرنگاران تمام شد.
ییبو و مکس خسته از شرکت بیرون زدند.
بعد از کنفرانس سم با آنها تماس گرفت و با فرستادن لوکیشنی از آنها خواست در مهمانی شرکت کنند. سم گفت در این مهمانی افراد کم اما مهمی از دنیای سیاست و هنر شرکت کردند و حصورشان برایشان مفید خواهد بود. در مقابل سوالهای بیشتر ییبو، سم توضیح بیشتری نداد.
ییبو حس خوبی نسبت به این مهمانی نداشت. فرمان خودرو را بین انگشتان دستش فشار میداد و بی توجه به حرفهای دوستش به روبرو خیره بود.
مکس برای بار سوم ییبو را صدا کرد:"با توام ییبوووو"
ییبو با ترمز زدن پشت چراغ قرمز شوکه سرش را به سمت مکس چرخاند:"ها؟ چیزی گفتی؟"مکس سرش را عصبی تکان داد:"معلومه کجا سیر میکنی؟ گفتم نمیتونیم با این ریخت و قیافه بریم اونجا... بریم یه سر خونه... لباس عوض کنیم و بعد بریم... نظرت چیه؟"
ییبو نفسش را پر صدا بیرون داد:"نه وقت نداریم... تازه این لباسها خوبه... برای کنفرانس امروز استفاده کردیم دیگه؟ مشکلش چیه؟"مکس حوصله ی بحث بیشتر را نداشت:"باشه... فقط اگه سم و جیمی غر زدن و نتونستیم پروژه ای چیزی برداریم تقصیر خودته..."
ییبو زیر لب غر زد:"اگه میخوان از رو ظاهرمون باهامون همکاری کنن میخوام نکنن... به تخمم نیس"
مکس پوزخند زد:"اووو تخم های دو زرده ی ییبو وسطن... خیلی مهمه"
ییبو عصبی غر زد:"خفه شو خواهشا"
مکس لبخند زنان سرش را تکان داد:"چشم قربان"
قبل از اینکه حرفش ادامه پیدا کند، ییبو فورا گفت:"مکس گفتم خفهههه"مکس قهقهه زد و با سبز شدن چراغ، ییبو پایش را بر گاز خودرو کوبید و با سرعتی زیاد خیابانها را یکی یکی رد کرد.
نیم ساعت بعد آنها مقابل ساختمانی بزرگ و زیبا بودند. ساختمانی که نمای بیرونیش نشان دهنده تجملی بودنش بود.
مکس و ییبو، با جلو آمدن یکی از خدمه، کلید خودرو را به او دادند و باهم وارد ساختمان شدند. با راهنمایی خدمه وارد لابی ساختمان شدند.
افراد زیادی آنجا بودند. بین آنها قد بلند سم و جیمی قابل تشخیص بود. آنها به استقبال دوستانشان رفتند. جیمی گفت:"هوف بالاخره اومدین..."
سم متعجب پرسید:"لااقل لباس درست حسابی میپوشیدین... خدومه لباسشون از شما بهتره"
مکس اشاره ای به ییبو کرد:"والا رییس اعظم گفت نیازی نیس... جوابگو باش"
ییبو اخم کرد:"خوبه حالا... بگین میز غذا کجاس؟ گشنمه"
سه مرد نسبت به سوال ییبو هاج و واج مانده بودند. ییبو با دیدن میز غذا به سمتش رفت. بی توجه به اطرافش مشغول کشیدن غذا برای خودش شد.-:"فکر نمیکردم بیای؟؟"
ییبو این صدا را به خوبی می شناخت. بارها این لحظه ی دیدار را با خودش مرور و تجسم کرده بود. قرار نبود اینطوری باشد!!حالا فاصله ی آنها به اندازه ی چند قدم بود. خشکش زده بود و قلبش به تندی در سینه میزد.
صدای سم او را از آن خلسه بیرون کشید:"جاااانننن؟؟؟"
*****
ESTÁS LEYENDO
The Blue Dream / رویای آبی
Romanceییبو، جوانی ورزشکار با رویای شکستن مرزهای سرعت مسابقات رالی و ثبت امتیازی جدید و جاودانه در سر در کنار دوستانی بی نظیر و جان، شاهزاده ای فراری از چهارچوب های کسل کننده ی زندگی اشرافی که با آنها آشنا می شود یک شرط بندی و تغییر خط زندگی همه ی آنها ای...