"بچه ها کجان؟"
مارک نگاهی به مکس انداخت و دوباره مشغول کلنجار رفتن با خودرو آبی رنگ شد:"رفتن خونه ی وارون ها... میدونی که تلویزیون خونشون 88 اینچه..."
مکس کوتاه خندید:"تو نمیای؟ نمیخوای مراسمو ببینی؟"
مارک کلافه سرش را بالا آورد و دست روغنیش را بر کاپوت ماشین کوبید:"مراسم عنه؟ من الان باید به فکر مسابقه ی تخمی دو هفته ی دیگه باشم... در حالیکه هیچ گوهی نتونستیم بخوریم"
مکس سرش را تکان داد. راهش را به سمت خانه ی سم کج کرد. ماندن در آنجا به معنای شنیدن فحش و غر زدنهای بی انتهای مارک بود.
از مقابل چشمان مارک در حال محو شدن بود که صدای داد او را شنید:"هی... به اون حمالها بگو فیلم دیدنشون تموم شد بیان کمکم... فکر کنم اونا هم باید یه گوهی بخورن واسه این مسابقه ها..."
مکس خندان دستش را بالا آورد و از دیدش ناپدید شد.به محض ورود به خانه با جمعیتی زیاد روبرو شد. همه بی توجه به او، روبروی تلویزیون بزرگ نشسته، مشغول تماشای مراسم سوگند ولیعهد بودند.
جان در قاب دوربین ها، بی نهایت جذاب و نفسگیر بود. خاله ها و دخترها در آغوش هم در حال اشک ریختن بودند. عمو خوآن پیپش را در سکوت دود میکرد و عموهای دیگر خوشحال آبجو میزدند. حس آنها در نگاه کردن به جان، شبیه نگاه پدر به پسری بود که در حال کسب افتخاری جهانی است.
پسرها مانند دوران کودکیشان زمانی که تنبیه می شدند، دست به سینه مقابل تی وی نشسته بودند.
مکس هم به آنها اضافه شد و کنار ییبو نشست. ییبو با پایین رفتن کاناپه ی کنارش، دست ا ز جویدن ناخن هایش برداشت:"هی... کجا بودی؟"
مکس نگاهی به چهره ی نگران دوستش انداخت:"کجا میخواستی باشم؟ سر کار..."
ییبو نگاهش به سمت تی وی چرخید و مشغول جویدن ناخنش شد. مکس دستش را بر روی دست او گذاشت و با پایین کشیدن دست ییبو مانع از ادامه کارش شد:"مارک یه ماشین قراضه رو داشت ردیف میکرد... قضیه اش چیه؟ گفت کارتون تموم شد بیاین کمک"
ییبو کلافه از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. مکس چند ثانیه همانجا نشست و بالاخره به دنبال ییبو او هم وارد آشپزخانه شد.ییبو بر روی صندلی نشسته، باز مشغول کندن گوشت کنار شست دستش با دندان بود. با پاهایش ضرب گرفته و سخت در فکر بود. مکس روبرویش نشست. متعجب و نگران گفت:"هی... هی... بو؟ معلومه چته؟ چی شده؟"
ییبو با همین سوال دوستش، عصبی دستش را در انبوه موهایش فرو برد:"نمیدونم... مکس ما نمیتونیم ایم مسابقه رو ببریم... نمیشه..."مکس که فکر میکرد نگرانی ییبو به خاطر مراسم جان است، با این حرف ییبو خیالش کمی راحت شد:"خب نبریم؟ چی میشه؟ این همه استرس فقط واسه یه مسابقه کوفتی؟"
ییبو کمی به جلو خم شد و با لحنی خشن و عصبی غرید:"نبریم؟ چی میشه؟ مثل اینکه مارک رو نمیشناسی؟ او حاضر جونشو بده اما به اون مایک حرومی نبازه... مارک به خاطر ماری هم شده حاضر نیست کم بیاره"
مکس اخم کرد:"این قضیه چه ربطی به ماری داره؟ درسته که قبلا دوست پسرش بود اما یکی دو ماهه کات کرده باهاش"ییبو شوکه چند ثانیه به مکس زل زد:"کات کرد؟ کی؟"
مکس روی صندلیش لم داد:"آره... ریتا گفت بهم... مثل اینکه واسه همینم مایک اومد سراغ مارک تا بتونه ماری رو تو فشار بذاره..."
ییبو مشتش را بر میز کوبید:"شت... میدونستم یه جای کار میلنگه... مکس ما باید ببریم... حق میدم به مارک..."
مکس سرش را پایین انداخت:"هوم... میگم... من میتونم نصف پس اندازمو بهتون قرض بدم..."
ییبو سرش را تکان داد:"نه... اون واسه برنامه های تو ریتائه... حتی اگه تو برای دیر پس گرفتنش از ما بگذری اون ریتای سلیطه تا خشتکمونو سرمون نکشه ول نمیکنه"
کمی به هم نگاه کردند و با هم شروع کردند به خندیدن.ییبو خندان گفت:"ولی تنها کسی که به درد تو میخوره همین ریتاس... یادت نیست چقدر ول خرج بودی؟ اون زن خوبیه برات"
مکس سرش را تکان داد:"آره... اما الان نمیتونی اینجوری حرف عوض کنی... موافقی تا بقیه سرشون گرمه منو تو بریم یه چند نفری رو ببینیم..."
ییبو پرسید:"چند مفرو ببینیم؟ که چی بشه؟"
مکس از جایش بلند شد:"آره... بریم ببینیم که میتونیم ازشون پول قرض بگیریم یا نه؟!"
ییبو برخاست:"من قرار موتورمو..."
مکس اخم کرد:"فکرشم نکن که یادگار باباتو بتونب بفروشی... دوست ندارم ببینم با یه تصمیم احمقانت نینا چان اشک بیاد به چشماش..."
ییبو سرش را پایین انداخت. کمی بعد بی سر و صدا از خانه خارج شدند. ذهن ییبو پیش جان بود. جانی که کننار آنها گرم و پر از زندگی بود با خنده هایی واقعی اما امروز در قاب دوربین ها، او سرشار از سردی و لبخندی با وقار اما بی روح بود.*****
کنت خوان پس از اتمام مراسم به سمت اتاق پسرش رفت. روزهای اخیر برای آنها به شدت استرس آور و خسته کننده بود. بعد از روزها سر و صدا، به دستور او و پرنسس پیلار در کاخ باداخوس آرامش برقرار شده بود.
کنت مقابل اتاق پسرش ایستاد. اگرچه امیدی به بیداری پسرش نداشت اما به آرامی چند ضربه به در زد:"بفرمایید..."
صدای جان به او انرژی داد. وارد اتاق شد و جان را در حال مطالعه دید:"جان... پسرم؟ چرا نخوابیدی؟ هم سفر چند روزمون به بارسلونا و هم آماده شدن برای مراسم خسته ات کرده... باید یکم استراحت کنی"
کنت در حالیکه حرف میزد به سمت کاناپه ی وسط اتاق رفت و روبروی جان نشست.جان به پدرش نگاه کرد:"یکم دیگه میخوابم... شما چرا بیدارین؟"
کنت لبخند زد:"دلتنگت بودم... خواستم قبل خواب ببینمت"
جان هم لبخند زد. کنت از ولیعهد پرسید:"چیکار میکنی؟ کمک نمیخوای؟"
جان سرش را تکان داد:"نه... چیز خاصی نیست"
مرد میانسال حرفی نزد. با طولانی شدن سکوت بینشان از جایش بلند شد:"خب... من برم بخوابم... او هم سعی کن زودتر بخوابی پسرم"
جان چیزی نگفت. پدرش به در اتاق رسیده بود که جان او را صدا زد:"پاپا..."
کنت به سمتش چرخید:"بله؟!"
جان پرسید:"اگه شما دوستی داشته باشین که شدیدا به کمک نیاز داشته باشه اما حاضر نباشه از شما کمکی درخواست کنه، چطوری بهش کمک میکنین؟"
کنت کمی فکر کرد:"از طریق دوستهای مشترکمون و با کمک اونا بهش کمک میکنم..."جان لبخند زیبایی زد:"ممنونم از کمکتون... خیلی ممنون"
کنت هم در جواب او لبخندی گرم زد و از اتاق خارج شد.
STAI LEGGENDO
The Blue Dream / رویای آبی
Storie d'amoreییبو، جوانی ورزشکار با رویای شکستن مرزهای سرعت مسابقات رالی و ثبت امتیازی جدید و جاودانه در سر در کنار دوستانی بی نظیر و جان، شاهزاده ای فراری از چهارچوب های کسل کننده ی زندگی اشرافی که با آنها آشنا می شود یک شرط بندی و تغییر خط زندگی همه ی آنها ای...