پارت سی و یک

168 55 12
                                    


اگرچه سالن انتظار بخش آی سیو، از در اصلی فاصله ی زیادی داشت اما ییبو می توانست، موج گرمایی که با هر بار باز شدنش وارد بخش می شد، حس کند. بر روی صندلی فلزی کنار سالن نشسته بود. چشمان نگرانش عقربه های ساعت دیواری را رصد میکردند. زمان برای او متوقف شده بود.

غرق در فکر بود. دستی بر شانه اش نشست و او را از جا پراند. شوکه به سم نگاه کرد. سم به آرامی کنارش نشست:"خوبی؟"
ییبو دوباره به لاکش برگشت:"نه"

سم نگاهی به ساعت دیواری و بعد در بسته انداخت:"هنوز خبری نشده؟"
ییبو سرش را تکان داد. پسر جوان سوال بعدی را پرسید:"چطوری این اتفاق افتاد؟"
لحن ییبو ملامت گر و غمگین بود:"از کلاب زدیم بیرون، حالش خوب نبود... من احمق جدی نگرفتمش... وقتی به خودم اومدم دیدم نیست... پرت شده بود از موتور..."
سم سرش را تکان داد و برای نزدیک تر شدن به ییبو، مانند او آرنج دستانش را بر روی زانوانش گذاشته به جلو خم شد:"ببخش که رسیدنم یکم طول کشید باید هلن رو به خونشون میرسوندم..."
ییبو بغض داشت:"همینکه اومدی عالیه..."
در بخش باز شد. هارو به همراه پزشکی میانسال بیرون آمد. کمی با هارو حرف زد و از او جدا شد. ییبو میترسید جلو برود. سم جلو رفت:"چی شد هارو؟"
پزشک جوان نگاه کوتاهی به ییبو انداخت. وضعیت پسر جوان را از گریه هایش درک کرده بود. رو به سم با صدایی که ییبو هم بشنود گفت:"کی اومدی؟"
سم جواب داد:"خیلی نیست... بگو جان چطوره؟"
سم مانند ییبو نگران بود. هارو دستش را در جیب روپوشش فرو برد:"شکستگی داره اما خوبه... باید 48 ساعت تخت نظر باشه تا عوارض ضربه مشخص شه... دستش شکسته و به خاطر خونریزی زیاد، ضعیف شده... بدنش هم کوفته شده... "
سم شوکه لب زد:"اوه"
ییبو از جایش بلند شد و با رنگی پریده و پاهایی لرزان به سمت دوستش رفت:"خوب... خوب میشه؟"
هارو ابروهایش را بالا انداخت و با لحنی تمسخر آمیز گفت:"میشه گفت زنده مونده"
یییو سرش را پایین انداخت. سم اخم کرد و به پزشک جوان چشم غره رفت. چند دقیقه بینشان سکوت برقرار شد.

هارو شکننده ی سکوت بود:"باید با خانوادش تماس بگیریم..."
ییبو متعجب سرش را بالا آورد:"خانواده؟"
سم هم مانند ییبو شگفت زده بود:"مگه میشناسیشون؟"
هارو به سمت میز پذیرش بخش حرکت کرد:"من نه... اما جنی داداش جان رو میشناسه"

هر دو پسر جوان، ساکت به هارو خیره ماندند. هارو گوشیش را از پرستار بخش گرفت و به جنی زنگ زد. شرح کوتاهی از ماجرا را به او گفت و از جنی خواست با برادر جان تماس بگیرد.

قبلا در گفتگوهایش با جان فهمید که جنی نیز مانند او محرم رازش شده، فقط با این فرق که دختر جوان مشاور سلطنتی را برادر جان و او را فردی ثروتمند می شناسد. هارو اما می دانست جان، ولیعهد کشورشان است.

نیم ساعت بعد با حضور افرادی با لباسی رسمی، و قرنطینه ی نامحسوس بخش آی سیو، ییبو و سم وحشتزده از روی صندلی های انتظار بلند شده به تکاپوی افراد غریبه خیره شدند. مردی میانسال با موهایی جو گندمی و ماسکی بر صورت وارد بخش شد. پسر جوانی نیز او را همراهی میکرد. هارو به همراه رییس بیمارستان، بلافاصله وارد بخش شدند. مرد میانسال به سمت مرد ماسک پوش رفت:"به ما گفتن که مصدوم امشب مورد ویژه هستن... شما از اقوامشون هستین؟"

مرد میانسال، ماسکش را برداشت. با قرنطینه شدن بخش، به نظر میرسید از افشای هویت خود، نگرانی ندارد. رییس کمی به چهره ی مرد خیره شد و در نهایت با کشیدن هینی بلند گفت:"قربان... متاسفم دیر به جا آوردم..."
کنت نگران گفت:"مصدوم شما پسر منه... جان پسرمه... کجاست؟"
رییس بیمارستان مرد را به سمت آی سیو هدایت کرد:"نگران نباشین... الان وضعیتشون ثابته... خطر تقریبا رد شده"
کنت نگران به بازوی رییس چنگ زد:"میتونم ببینمش؟"
رییس سرش را تکان داد:"میخواستم همینکارو بکنم... فقط از دور باید نگاه کنین... تا 48 ساعت آینده که کامل خطر رو رد نکنه نمیتونین برین نزدیکش..."
آنها در حال صحبت وارد اتاق آی سیو شدند. سم خیره به در ماند و هارو و مارتین کلافه به هم نگاه میکردند. ییبو اخم کنان به سمت سم چرخید:"اون کی بود؟ خیلی قیافش آشناس!؟!"
سم سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. قبل از اینکه حرفی بزند مارتین به سمت ییبو رفت، یقه اش را گرفت و او را به دیوار کوبید:"پسره ی بی کله ی احمق... میدونی امشب چه غلطی کردی؟"
ییبو ابتدا شوکه شد اما کمی که گذشت، عصبی دستان مارتین را گرفت و با فشار از یقه اش جدا کرد:"منظورت چیه؟ تو اصلا کدوم خری هستی؟"

مارتین پوزخند زد:"نبایدم بشناسی... اینقدر احمقی که کنت رو نشناختی... چطوری باید ازت انتظار داشته باشم که بفهمی چه اشتباهی کردی؟"
دستش را به سمت گوشیش برد و با پخش کردن فیلمی گوشی را به سمت ییبو گرفت. ذهن ییبو هنوز در حال حلاجی حرف های مارتین بود.:"وقتی فهمیدیم چی شد دستور دادیم تا فیلمهای اون مسیرو برامون بفرستن... این فیلمها از مسیر حادثه برامون فرستاده شده... تو حتی متوجه ی افتادن جان نشدی... "

هارو از ییبو دفاع کرد:"اینکه جان افتاده یه حادثه بوده..."
مارتین با چشمانی سرخ شده از خشم به هارو نگاه کرد:"من جان رو میشناسم اون از سرعت بدش میاد یا بهتر بگم... فوبیا داره... به نظر میاد باید بهت هشدار داده باشه که حالش بده؟ درسته؟" این بار سم جلو آمد:"اما..."
مارتین خیره به چشمان ییبو، دستش را به سمت سم بالا آورد و خواست تا او حرفی نزند. ییبو غمگین پرسید:"تو... تو برادرشی؟"
مارتین پوزخند زد:"فرقی با برادرش براش ندارم..."
همهمه ی جنی، جیمی، مارک و نینا چان جدال میانشان را شکست. آنها بیرون از حصار محافظین قصد ورود به بخش را داشتند.

مارتین اجازه ی ورود نداد. رو به دکتر جوان گفت:"تو این 48 ساعت به غیر از پرستاران و پزشکان تایید شده، وارد بخش نمیشن..."
هارو به نشانه ی فهمیدن سرش را تکان داد. ییبو و سم بیرون رفتند. ییبو ساکت بود. نینا چان نگران بازوی ییبو را گرفته و از او حال جان را می پرسید.

سم و ییبو در سکوت تا محوطه ی باز بیمارستان رفتند. سایه ی سنگین سکوتشان بر سر دیگران هم افتاد. همه آرام مانند خانواده ای عزادار در حیاط بیمارستان ایستادند.

سم بی مقدمه رو به آنها گفت:"جان پسر کنت باداخوسه..."
کسی نکته ی حرفش را نگرفت تا جنی جیغ کوتاه و شوکه ای زد:"میخوای بگی اون..."
نینا چان کلافه داد زد:"میشه کامل بگی چی شده؟ نصف جونم کردین..."
سم گفت:"اون ولیعهد کشوره"


The Blue Dream / رویای آبیМесто, где живут истории. Откройте их для себя